💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_46
#ماهورآ
صبح بعد از رفتن مازیار یا علی گفتم و بلند شدم اماده شدم رفتم تو هال مامان کمتر محلم میداد ناراحت بود و حق داشت امیرحیدر لعبتی بود که من قدرشو ندونستم
چادرمو پهن کردم که گرد و خاکشو بگیرم مامان با صدایی گرفته پرسید
_کجا میری مگه نگفتی دیگه نمیری خیاط خونه؟
بابا صدای تلویزیون رو زیاد کرد و گفت
_خانم چایی یادت نره
مامان چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه
_میرم چنتا تیکه وسایلم مونده بیارم از اون کثافط خونه برمیگردم
_مواظب خودت باش زود بیا مازیار قاطی نکنه
_چشم خدانگهدار
چادرمو پوشیدم و رفتم بیرون عفت خانم رو به روی خونشون ایستاده بود با دیدنم پا تند کرد سمتم
_ماهور ماهور بیا کارت دارم
تعجب کردم این تا دیروز محل من نمیداد الان با این هیجان اومده سمتم چیو بپرسه
_بفرما عفت خانم
دستمو گرفت سرشو به گوشم نزدیک کرد
_میگما خبریه؟
دورتر شدم
_چخبری؟
_امروز دوتا خانم سانتال مانتال اومده بودن درباره ات تحقیق میکردن؟
_وااا سانتال مانتال چیه عفت خانم یعنی چی تحقیق میکردن؟
دستشو زد پشت دستم و گفت
_هیچی بابا فقط اسم یکیشونو فهمیدم بهش میگفتن شبنم اونیکی نمیدونم حالا ببین من کلی تعریفتو دادم تازه گفتم که چند وقته خواستگار داری
فشارم کم کم داشت کم میشد و چشمام سیاهی میرفت خدایا چیکار کرده بود فقط در دل دعا میکردم ادرسی از امیرحیدر نداده باشه
_عفت خانم من خواستگارم کجا بوده اخه
_وااا دختر خودم دیدم همون پسر بسیجیه
دست به پیشونیم گرفتم و بدون اینکه به حرفاش جوابی بدم ازش دور شدم خدایا خودت کمک کن مشکلی برای امیرحیدر پیش نیارن
گوشیمو در آووردم تند تند شماره غیاث رو گرفتم خبری نشد دوباره گرفتم این بار صدای زنی که میگفت مشترک مورد نظر خاموش میباشد پتک شد روی سرم
باید خبری از امیرحیدر میگرفتم یه جوری از احوالاتش با خبر میشدم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم عفت خانم هنوز اونجا بود برگشتم سمتش
_چیشد ماهورا کار بدی کردم؟
_عفت خانم شما به اون دوتا زن ادرسی از اون پسر بسیجیه دادین؟
یکمی فکر کرد و گفت
_اره اره یکیشون پرسید گفتم سر محل شاهچراغ پایگاه داره
پس محل کارش حوزه شاهچراغ بود آخ یادم رفته بود امیرحیدر خودش گفته بود اونجا کار میکنه
خداحافظی کردم و رفتم سمت حوزه ی شاهچراغ فقط ده دقیقه فاصله داشت از دور ماشینشو دیدم دویست و شش صندوق دار سفید رنگ که خاکی شده بود
رفتم سمت درب حوزه دوتا سربازی که نگهبانی میدادن با دیدنم گفتن
_با کی کار داری خواهر؟
_سلام اومدم ملاقات
سرباز خندید
_مگه بازداشتگاهه خواهر میگم با کی کار دارین
راست میگفت خب منم هول کرده بودم نمیدونستم چی میگم
_با اقای ... اقای ایزدی؟
رنگ از رخ سرباز پرید
_با اقا ایزدی چیکار داری خانم؟
_خصوصیه میشه ببینمشون؟
_صبر کنید بپرسم
بعد اونیکی سربازو فرستاد رفت داخل حوزه شروع کردم به قدم زدن خدایا چه سرنوشت شکمی بود که اینجوری گریبان گیر من شده بود خودم به درک اگه به گوش غیاث میرسید و مشکلی برای امیرحیدر پیش میاوورد هرگز خودمو نمیبخشیدم
_سلام اینجا چیکار میکنید؟
سرمو اووردم بالا رو به رو شدم با مرد بلند قدی که لباس و شلوار زیبای سپاهی پوشیده بود تمام قد سبز لجنی بود چقدر برازنده بود ته ریش مشکی و سری که از خجالت و مراعات نگاه به نامحرم پایین بود
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜