موقع خواب در کنار همسرم و فرزندم دراز کشیدم. احساس کردم حالم خوب نیست و قلبم درد می‌کند. فرصت اینکه همسرم را صدا کنم پیدا نشد، احساس کردم در حال مرگ هستم. روح از تمام بدنم خارج شد و برای یک لحظه بالای بدنم ایستادم! ترسیده بودم. شوهرم را صدا کردم، ولی متوجه نشد، با دستم میخواستم او را تکان دهم اما دستم از بدنش عبور کرد! بعد از لحظاتی به بالا کشیده شدم. من وارد عالم دیگری شدم که رنگ ها خیلی واقعی و زیبا بود. شخص دیگری را دیدم که دورتر از من ایستاده، در همین حال که محو تماشای اطراف بودم، یکباره دیدم فرشته بسیار زیبا و باجبروتی کنار من قرار گرفت! او به من گفت: زمان حسابرسی رسیده، همراه من بیا.۰ خیلی ترسیدم. او مرا با خود به جایی شبیه یک سالن انتقال داد. در مقابل من کتاب قطوری باز شد که صفحات آن سفید بود. صدای آرامش بخشی شبیه صدای اذانی که از بلندگو پخش می شود مرا صدا کرد و گفت: بخوان. احساس کردم خداوند مرا صدا می کند، بار دیگر مرا صدا کرد و گفت: اقرا کتابک... به صفحات این کتاب چشم انداختم. در ميان نور سفيد كاغذ، چند سوال را دیدم که باید جواب می دادم. اولین آنها در مورد حجاب بود بعد تابلویی مقابل دیدگان من قرار گرفت و تمام لحظاتی که از خانه خارج می شدم را نشانم دادند. آخرین بار عصر همان روز آخر بود. من به جز چادر، از مقنعه و حتی آستین استفاده می کردم و مراقب بودم در مقابل نامحرم، دستورات دین را رعایت کنم. یک تیک تایید در مقابل حجاب من قرار گرفت. قرار شد سراغ بقیه اعمال بروند... 📙نسیمی از ملکوت. اثر احسان جان