* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت47
دامن بلندم میان باد به رقص در می آید و گاهی جلوی حرکت تندم را می گیرد.
پری مدام به اطراف سرک می کشد که صدایم در می آید و می گویم:
_پری جان اگه بیشتر از این ضایع مون نکنی ممنونت میشم.
با کفش های پاشنه بلند تلو تلو می خورد و همین برای جلب توجه بس است که رفتارهای سرسام آورش هم به آن اضافه شده.
چهره اش به زردی می زند و رنگش را از دست داده.
دستم به دستانش می خورد و سرمای آن در پوستم می خزد.
_چرا اینقدر سردی؟
صدای قورت دادن آب دهانش به گوشم می رسد و از استرس دستانش را در هم می کشد.
_دست خودم نیست. استرس دارم.
_مگه دفعهی اولته؟
ناخن اش را می جوید و لرزش صدایش محسوس است.
_نه خب... همیشه با پیمان بودم.
_ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم.
تو می ترسی و اونوقت من به شخصیت تو غبطه می خورم؟ تو که قبلا خودتو شجاع تر نشون می دادی.
نگاهش را با غیض از من دور می کند و با لج می گوید:
_باشه بابا من ترسو! هر چیم میخوای بارم کن وقتی میترسم چیکار کنم؟
پشت درخت های بلوار می رویم و از خیابان دید ندارد.
جلوی پری می ایستم و دست را جلو می برم.
_اگه میترسی کیفو بده من!
چشمان لرزان پری پیاده رو را می پاید و بعد از کمی مکث جواب می دهد:" نمیخواد، خودم میارمش."
_پس اینقدر ترس برت نداره. یکم خوشبین باش!
با این کار حتما سازمان یه کاری برات انجام میده!
خوشحالی حالات صورتش را عوض نمی کند و با لب های افتاده اش می گوید:
_من این کارو باید خیلی وقت پیش یاد می داشتم.
شاید جایزه ام این میشه که منو سوسول خطاب نکن، کار کردن پیشکش!
چند خیابان را پشت سر می گذاریم و پری اشاره می کند داخل کوچه ای شویم.
انتهای کوچه با دیواری بم بست شده و او رو به روی خانه ای در وسط کوچه می ایستد.
سنگ ریزه را به تن در می کشد و وقتی صدایی می پرسد کیه، او جواب می دهد منم مینا.
از جوابش تعجب می کنم و لب باز می کنم چیزی بپرسم که انگار از افکارم متوجه می شود و می گوید بعدا برایم تعریف می کند.
پسر جوانی در را باز می کند. موهای فرفری پسر پیشانی اش را پوشانده و چشمان سبزش به چهره اش جلوه داده است.
پری چرخی توی حیاط خاکی شان می زند و با او وارد خانه می شوند.
پری به من می گوید همان جا بایستم و من هم قطعه آجری ها را روی هم می گذارم و روی صندلی که ساخته ام می نشینم.
درخت بهار نارنج وسط حیاط خیلی قد کشیده و شکوفه هایش سر از غنچه بر آورده اند.
آسمان، آبی ملیحی به خود گرفته و گاهی صدای جیک جیک گنجشک ها را از لا به لای درخت بهارنارنج می توان فهمید.
کنجکاو می شوم و با نگاهم وارد خانه میشوم.
پری چند کاغذی را به طرف پسر می گیرد و با تکان های انگشت سبابه اش متوجه می شوم دارد نصیحت می کند.
با آمدن پری از جا بلند می شوم و لباسم را تکان می دهم.
خداحافظی می کنیم و به طرف دیگری می رویم.
این بار مقصد مان چند کوچه بالا تر از خانهی قبلی است.
زنگ را به صدا در می آورم و وقتی می پرسند کیه پری به اسم مینا خودش را معرفی می کند.
وارد راهرو می شویم که زنی با ژاکت و موهای باز به ما سلام می دهد.
پری دست به کیف می برد و کاغذها را به دست زن می دهد.
آرایش روی صورت زن آنقدر غلیظ است که نمیتوانم چهرهی طبیعی اش را در ذهنم تصور کنم.
صدای پری در گوشم می پیچد و نگاهم به زن است.
_سفارش نکنم مهری جان.
اینا رو خوندی به بقیه هم میگی و یا می سوزونیش یا هم یه جوری قایمش کن که کسی پیداش نکنه.
مهری قبول می کند و از خانه بیرون می شویم.
تنها می ماند یک خانه تیمی دیگر که خیابان ها از این جا دور است!
به پاهای رنجور و زخمی ام در کفش های پاشنه بلند نگاه می کنم و به پری غر می زنم.
پری هم دست کمی از من ندارد.
از بس راه رفتن با کفش ها برایش سخت است که کمرش به درد آمده و از روی اجبار سوار تاکسی می شویم.
چند کوچه مانده به خانهی مورد نظر پیاده می شویم و پری کرایه را می دهد.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)