* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت49
نفس عمیقی می کشم و پایم را به به جلو و عقب تکان می دهم.
حرف های پری که تمام می شود به آشپزخانهی خالی می رود.
_اینجا که چیزی نیست.
قشنگ معلومه خونه تیمیه!
نگاهم را دور اتاق می چرخانم.
موکت خاکستری که به صورت عمودی پهن شده و یک میز ناهار خوری شش نفره که دور تا دورش صندلی چیده اند.
جرئت ندارم برگردم و نیم نگاهی هم به اتاق ها بیاندازم چون با کمی چرخش می توانم چشمان از کاسه درآمدهی هاشم را ببینم.
پری با سه استکان چای و یک مشت قند برمی گردد.
قندان ها را کف سینی می ریزد و رو به من می گوید:
_قندون نداشتن دیگه!
هاشم بلند می شود و به طرفمان می آید.
پری اخم هایش را برای او در هم می کشد و غر می زند:
_برو برای خودت بریز!
به لب های لرزان و مشت گره شده اش که هر لحظه بزرگتر می شود نگاه می کنم.
کم کم حس ترس درونم می خزد اما پری با بیخیالی نگاهش را از او می رباید.
کیوان استکان چای اش را برمی دارد و به دستش می کشد.
_خب...
این دوستمون معلومه جیگر مبارزه رو داره.
سر بلند می کنم تا دستم به سینی برسد که ناخودآگاه از روزنهی دید به نگاه های کیوان توجه می کنم.
لبخند پری پر رنگ می شود و دستش را به شانه ام می زند:
_آره، رویا جون بود که بهم قوت داد تا امروز اعلامیه های سازمانو به دست بچه ها برسونیم.
ابروهای کیوان بالا می رود و لب کج اش به صورتش خشک می شود.
_آفرین!
حتما فکر این پوشش هم کار خودشه؟
سعی دارم دیوار خجل را فرو بریزم و بله از زیر زبانم سر می خورد و با آرهی پری مخلوط می شود.
لبخندی از جنس غرور بر لب های کیوان جا می گیرد و از من خیلی صریح می پرسد:
_واقعا میخوای عضو بشی؟
باری دیگر دلایلم را مرور می کنم و با اشتیاق فراوان پاسخ می دهم:" بله!"
بله ای که پشت آن هزار و یک خواب رنگین بود و یک آرزو!
آرزویی که انتهایش وصال پیمان نهفته و همچون ماه در آسمان دلم نیافتنی به نظر می رسید.
با جواب کیوان سر مست تر می شوم.
_باشه، چون پری تعریفتو میکنه من صحبت میکنم.
اگه موافقت شد و کارت خوب بود حتما عضو ساده نمی مونی.
ممنون را دو بار تکرار می کنم و از ذوق دوست دارم جیغ بکشم.
دیگر حواسم جمع نیست. پری چای را به دستم می دهد و بدون توجه چای ام را یک نفس و بدون قند سر می کشم.
پوزخند هاشم در ذهنم اکو می شود اما بها نمی دهم.
پری با غرولند کفش ها را پایش می کند و برمی خیزد.
کیوان برای بدرقه مان بلند می شود و تا دم در می آید.
موقع خروج نگاهی به قد و بالای پری می اندازد و با طعنهی ریز نهفته در کلامش می گوید:
_اینجور که تو راه میری فکر کنم راه رفتن روی میخ راحت تر باشه.
پری کیف را آرام به صورتش می زند و با بی حوصلگی جواب می دهد:
_شما مردا چی میفهمین؟
خدافظ...
وقتی به راه رفتن پری دقت می کنم؛ حرف کیوان در ذهنم مزه می دهد.
پری مثل پنگوئن ها راه می رود و همین مرا به خنده وادار می کند اما مجبورم خنده ام را بخورم.
مثل دفعهی پیش تاکسی به گفتهی پری چند کوچه بالاتر از کوچه شان می ایستد.
هر قدم که به خانه نزدیک تر می شویم استرس پری درونش پر رنگ تر می شود.
کلید را توی قفل می اندازد و صدای قیژ اش بلند می شود.
از شدت اضطراب از صدای در هم حرصش گرفته بود.
آرام به در می کوبد و به من اشاره می کند تا پشت سرش وارد شوم.
من هم بعد از او خیلی آرام کشوی در را می کشم و بعد از قرار گرفتن زبانه آن را رها می کنم.
پاورچین پاورچین خودمان را به خانه می رسانیم.
پری نگاه سریعی به خانه می اندازد و نفسی از روی آسودگی می کشد.
_آخیش، فکر کنم هنوز برنگشته!
حرف در دهان پری بود که صدای غریدن پیمان را از پشت سرم می فهمم و با وحشت برمی گردم.
پری از صدای هین من رویش را مایل می کند و با دیدن قامت پیمان به لرز در می آید.
پیمان با چشمانی که خون در آن جمع شده بود به من و پری خیره می شود.
_کجا بودین؟
قدمی به طرف پری برمی دارم.
دستم را روی دهان می گذارم تا بهم خوردن دندان هایم را نبیند.
هر قدم که من دور می شوم او چندین قدم به من نزدیک می شود.
در آخر وارد آشپز خانه می شود و از پری می پرسد:
_کجا بودین؟
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)