* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت62 برگ هایی را میان مان توزیع می کند و می گوید:" یه مجاهد خوب و چیریک کار بلد باید اول خودشو محک بزنه. توی مبارزه هیچ چیز اهمیت نداره جز هدف! هدف ما چیه؟" سمیه، هوشنگ و پری محکم و سریع می گویند:" آزادی کارگرها و خلق از چنگال پهلوی!" از این که نتوانستم چیزی بگویم آب می شوم. پیمان نگاه ریزی به من می کند و چیزی نمی گوید. _پس برای این هدف با ارزش باید بگذریم. از همه چی که برامون باارزشه! زن، شوهر، بچه... پول یا هر چیز دیگه ای که بهش علاقه داریم. شما وارد یک مبارزه مسلحانه علیه رژیم شدین و همه بر علیه شمان چون درکی از هدف والاتون ندارن. توی این برگه ها هر چیزی که براتون مهمه رو بنویسین و دورش بریزین. خب؟ همگی چشم می گویند و من هم با تعلل چشم می گویم. خودکار را میان انگشتانم می چرخانم و با خودم می گویم من چه چیز را دور بیاندازم؟ من که وقتی قبول کردم به سازمان بپیوندم چیزی نداشتم و هر چیزی هم که داشتم فدا کردم. تنهایی دارایی که میخواهم داشته باشم فقط دو مردمک مشکی است و دستانی گرم که از تمام دنیا برایم بهتر است. برگه را بدون این که چیزی بنویسم پس می دهم. پیمان برگه ها را جمع می کند و رو به همه می گوید: _خب، دفعه‌ی بعد که جلسه داشتیم هیچ کدوم ازین چیزایی که تو برگه نوشتین نباید براتون مهم باشه. یه چیریک هیچ چیز برای از دست دادن نداره! این مهم ترین اصل یک زندگی چیریکه! همگی بله ای محکم می گویند و جلسه تمام می شود. هوشنگ پشت دستگاه شنود می نشیند و پری از اتاق خارج می شود. سمیه با دوربین پشت پنجره نگاهی به بیرون می اندازد و به پیمان می گوید: _وضعیت سفیده، هیچ کلاغی تو آسمون نیست! تکلیفم را نمی دانم و از صندلی بلند می شوم. چشمم به روزنامه ای می افتد که روی جعبه‌ی کفش است. دست دراز می کنم و روزنامه میان انگشتانم جا می گیرد. _چیکار میکنی؟ صدای پیمان ضربان قلبم را نامنظم می کند و با هینی به طرفش برمی گردم. ناخودآگاه فکر می کنم روزنامه را نباید ببیند و آن را پشتم قایم می کنم. اخم، رگ های پیشانی اش را بهم نزدیک می کند و می پرسد: _اون چیه؟ مثل آهویی که به چنگال شیر گرفتار شده؛ مظلومانه نگاهش می کنم. _چی چیه؟ _همون چیزی که پشت سرت گرفتی! دیگر وقت قایم باشک نیست و خیلی آهسته روزنامه را از پشت سر بیرون می کشم. _این؟ خب راستش... من فکر کردم کار بدی می کنم اما خواستم کمی روزنامه بخونم. اشکال داره؟ نگاهش میان مردمک چشمانم می گذرد و با مکث جواب می دهد:" باشه، بخون." تشکر می کنم و سریع در اتاق را چنگ می زنم و بیرون می روم. طبقه‌ی پایین هستم که پری را میبینم. کلی نقشه روی زمین پهن کرده و با دستش خیابان ها را رد می کند. متوجه حرف هایش نمی شوم که آهسته و زیر لب می گوید. چشمم به کتری قُلان می خورد و هوس چای می کنم. آب جوش به داخل لیوان روان می شود و بخارها دست به آسمان می برند و کم کم محو می شوند. قندان گل سرخ را جلوی پری می گذارم و چای را هم کنارش. آنقدر غرق یک متر و دو متر خیابان و کوچه ها شده که نمی فهمد من کی آمده ام. آخر مجبور می شوم صدایش کنم: _پری؟ هومی می کند و انگشت می گزد. _میگم تو از چی دل کندی؟ منظورم اینه چی توی برگه ات نوشتی؟ نگاهش به چای می افتد و با لبخند می گوید:" من از آینده ام گذشتم." استکان چای توی دستم تکان ریزی می خورد. نگاهم به قطراتی می افتد که دامنم را خیس کرده اند. زیر لب به او می گویم:" از آینده ات؟ چجوری؟ مگه میشه آدم از آینده اش دست بکشه؟ امیدو که از آدمیزاد بگیری مگه چیزی ته کاسه اش پیدا میشه؟" _آره میشه! آینده‌ی یک چیریک دو چیزه. یا مرگه یا زندگی، مرگ مساوی میشه با تمومی ماموریت. اون چیزی که سخت تره زندگیه، تلاش کردن همه چیزو سخت میکنه." چهارچوبی که پری زندگی را برایش تعریف می کند برایم ملموس نیست. من زندگی را دوست دارم همانطور که مرگ هم واضح است. نباید از همه چیز برید چون تنها نام چیریک به تو بدهند. حقیقتاً مشخص است زندگی اینگونه از مرگ هم سخت تر می شود. فرض کن! هر روز که چشم باز کنی آرزوی مرگ کنی. دفاع و کشته شدن در راه چیزی که به آن اعتقاد داری واقعا چیز عالی است و می توان به جرئت گفت از بِکر ترین مناظر زندگی اجتماعی انسان است. اما این که هر روز مثل یک مرده بی انگیزه صبحی را شام کنی، فرقی ندارد با مرگ. به نظر من به مراتب از مرگ هم سخت تر است پس چرا این گونه زندگی را در چاردیواری قرار دهیم وقتی که قرار است چند صباحی بمانیم و برویم. آدمی به وقت زندگی باید زندگی کند و به وقت مرگ بمیرد! تمام این حرف ها در عرض چند دقیقه در ذهنم می گذرد و در همان جا هم محبوس می شود چرا که جرئت گفتنش را خیلی وقت است که با خواسته های مادی ام دفن کردم... ⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی (آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌