* 💞﷽💞
💗رمان کابوسࢪرویایی💗
قسمت80
لباس ها که یک دامن کوتاه و چسب است و پیراهن آستین مچی را شامل می شود؛ می پوشم.
کلاه لبه دار پهلوی را هم روی سرم می نشانم و جلوشان با عشوه راه می روم.
هر دو شان مات نگاهم می کنند.
_خوبه؟
به طرفم می آیند و در یک آن نگاه هم می کنند و داد می زنند:" خوبه؟ این عالیه!"
جلوی آینه می ایستم و چرخی میزنم.
احساس می کنم کسی از پشت در سرک می کشد تا سر برمی گردانم دیگر چیزی نیست.
رویم را به طرف پری و سمیه برمی گردانم و لب کج می کنم:" ولی من دامن کوتاه نمی پوشم. نمیگم زشتن اما من نمی پوشم"
هر دوتا شان وا می روند. پری با شانه های بالا انداخته اش می گوید:
_آخه من دامن کوتاه توی لباسات زیاد دیده بودم و گفتم برات بگیرم.
باز هم عذر میخواهم و دامن را می گذارم اما کلب از پیراهن تشکر می کنم.
فردا صبح بعد از صبحانه پیراهن را از سر جا لباسی برمی دارم.
بی اختیار نگاهم به در می خورد و یاد احساس دیشب می افتم.
با خودم می گویم شاید خیالاتی نشدم و کسی مرا نگاه می کرده؟
با این که سوال هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگ تر می شود اما خودم را به نادیدگی میزنم.
پیراهن را با یکی از دامن های بلندم می پوشم.
کیف دستی ام را هم برمی دارم.
دوباره نگاه گذرایی به خودم می اندازم و به چهرهی زیبایم مغرور می شوم.
لحظهی بیرون آمدن چشمم به صورت خواب آلود پری می افتد.
جلو می روم و پتو را برایش بالا تر می کشم.
کفش های پاشنه بلندم را پس می زنم و کفش های معمولی به پا می کنم.
کشوی در را می کشم که صدای پا در پله ها می پیچد و بعد هم صدای پیمان می آید که مرا مخاطب خود قرار داده.
_بله؟
این پا و آن پا می کند و بالاخره لب به سخن تکان می دهد:" لطفا مراقب خودت باش. هوشنگ تا دیشب تعقیبش می کرده اما ظاهرا که اتفاقی نیوفتاده.
منم از الان میوفتم دنبالش... شما خیالت تخت."
بی اختیار کنج دلم به تپش می آید.
دست و پایم یخ کرده و از درون سرما می خورم.
جملهی اول و آخر در خیالم غلت می خورد و لیلی به لالایم می گذارد.
با دندان لبم را آهسته گاز می گیرم و تنها می توانم با یک تشکر و باشه سر و تهش را هم بیاورم؛ زبانم دیگر مرا یاری نمی دهد.
همان طور که به طرف خیابان می روم صدای موتورش را از پشت سرم می شنوم.
کت لی و شلوارش که او را مثل معتاد ها کرده توجهم را جلب نمی کند و تنها دلم به دنبالش می دود.
توی تاکسی هم از تنگی جا و له شدن در شیشه گله ای ندارم.
این بار با نگاهم از این درخت به آن درخت می پرم و جملهی مراقب خودت باش در ذهنم اکو می شود.
زن کناری ام با تکانی مرا از خیال بیرون می آورد.
_خانم پیاده شو میخوام برم.
ذهنم برای لحظه ای قفل می کند و در مستی خیال می گویم:" کجا میخوای بری؟"
چشمان زن چهار تا می شود و گوشهی چادرش که به دندان است را در می آورد.
_به تو چه! پیاده شو!
دامنم را بالا می گیرم و وقتی پیاده می شوم خودش را از ماشین پرت می کند و کیفش را به تنم می زند.
بعد هم زیر لبش می غرد:" مردم روانی شدن!"
بی تفاوت می نشینم و دوباره کلاف خیال را به دست می گیرم و خیال بافی می کنم.
گاهی از زیر می روم و گاهی از رو، گاهی به خودم فکر می کنم و گاهی به پیمان.
راننده به مقصدم اشاره می کند.
بله بله کنان کرایه را می دهم و پیاده می شوم.
در ساختمان باز است و به گمان دیر کرده ام.
به محض رسیدن کیانوش به طرفم می آید و می پرسد:
_کجایی؟ مشتریا رسیدن.
به قد و قواره اش نگاه می کنم.
در آن پیراهن لیمویی و کراوات زرد، حس جذابیتش باد کرده.
خیلی آهسته عذر می خواهم و او با غر جدا می شوم.
به جمع زن و مردهایی که در کنار هم هستن می رود و به من اشاره می کند.
_ایشون صاحب این تابلو ها هستن.
قدم های آرامم را بهشان می رسانم.
دورم پر می شود از تعریف و سوال قیمت ها.
واقعا برایم وسوسه کننده است.
تک تک از اولین تابلو شروع می کنم و توضیحاتی می دهم و در پایان قیمت تابلو را ذکر می کنم.
در میان صحبت هایم هم چند نفری اضاف می شوند.
هر چه به ظهر نزدیک تر می شود به پول های توی کیفم اضافه تر می شود.
عصر هم باز بازدید کننده داریم.
کیانوش با یک فنجان قهوه در کنارم قرار می گیرد و لب می زند:
_امشب بابام میخواد تو رو ببینه.
_مگه از آمریکا برگشتن؟
سر تکان می دهد که یعنی بله. بعد از برگرداندن فنجان به نعلبکی دوباره نظرم را می پرسد.
_خب باید ببینم برنامه هام چطور میشه.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)