* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت116 به اتاقک بالا می روم و آنجا هم خبری نیست. ساعت ها منتظر می شوم که بالاخره دم غروب پیمان برمی گردد. سر سنگین سلام می کند و می رود. با خودم می گویم که من قهر بودم این چرا اینگونه می کند؟ برایش چای می ریزم و پیشش می گذارم‌. تشکر می کند. قند برمی دارد و همان وقت چای را سر می کشد. بهترین فرصت است که تصمیمم را به سمعش برسانم پس با سرفه ای کوتاه می گویم: _پیمان؟ من با رفتنت به لبنان مشکلی ندارم. متعجب به طرفم برمی گردد. در حالی که چای در گلویش پریده مدام سرفه می کند. چند ضربه ای به پشتش می زنم که دستش را بالا می آورد که یعنی بس است. دوباره رو به رویش می نشینم. بی پرده سوالش را می پرسد: _تو از کجا میدونی؟ ابرو بالا می اندازم و به یک می دانم اکتفا می کنم. _تو موافقی؟ من چند ماه نیستم! دوباره لبخند می زنم و می گویم که می دانم. دیگر سکوت می کند و آهسته لب می زنم: _اما یه شرط داره. چشمانش را تنگ می کند و می پرسد که چه؟ _منم باهات میام! _ولی... تا بخواهد ولی برایم سر هم کند می گویم: _من هم کسی ام توی سازمان. دوست دارم بخش نظامی کار کنم. برای زنها که محدودیتی نیست و اینو خوب میدونم... یک دروغ هم به انتهای جمله ام می بندم تا تکمیل شود:"... خیلی از زنها بودن که آموزش چیریکی دیدن!" در آخر او هم تنها یک پاسخ می دهد: _باید ببینم خود سازمان چی میگه. مثلا با این کار می خواهد دست به سرم کند اما فردای همان روز وقتی سازمان ما را برای این کار به خانه تیمی فرا خواند، همه چیز تغییر کرد. توی اتاق رو به روی مردی از ارشد های سازمان نشسته ایم و من مسئله‌ی رفتن به آموزش های چیریکی را مطرح می کنم. آن مرد ابتدا سوابق و کارهایم را در سازمان می پرسد و من هم از سیر تا پیازش را تعریف می کنم. پیمان از ابتدا پوزخند پیروزمندانه ای گوشه‌ی لبش دارد که هر وقت نگاهم به اوست پر رنگ تر اش می کند. آن مرد دستش را بهم گره می کند و می گوید: _ثریا خانم با توجه به این که شما سوابق نظامی و استفاده از اسلحه رو دارین... سازمان میتونه بهتون اعتماد کنه و برای آموزش های چیریکی همراه همسرتون به لبنان برید. من ذوق می کنم و پیمان حرص می خورد. پیمان با ناباوری آن مرد را انوشیروان خان صدا می زند و بهانه می تراشد: _اما ایشون نمیتونه بیاد! اسلحه رو به طور کامل یاد نداره و بعد هم اینکه اون یه زنه! انوشیروان خان با خونسردی به ما نگاه می کند و در جواب او می گوید: _ولی این تصمیم منه! ایشون صلاحیتش رو داره و همونجا میتونه اسلحه رو به طور کامل یاد بگیره! زن بودن هم بهانه‌ی خوبی نیست! ما باید از تموم ظرفیت هامون استفاده کنیم آقای پیمان. حکم رفتنم به تایید سازمان در می آید. پایمان را که در خانه می گذاریم پیمان شروع می کند به خط و نشان کشیدن: _ببین اونجا وضعیتش خیلی سخته. اصلا معلوم نیست برسیم یا نه! ما قاچاقی باید بریم و احتمال گیر افتادن مون توی تور ساواک یا هر کشوری که ازش عبور می کنیم هست. اگه سالم هم به اونجا برسیم باید سخت تلاش کنیم. شاید در برابر تلاش ما اونقدری هم به ما نرسه و تو نمیتونی تحمل کنی! لجم می گیرد که پیمان خودش را به خاطر مرد بودن قرص و محکم می داند. تصمیم می گیرم در این مورد تا سر حد توانم با او مقابله کنم تا بفهمد من اگر زن هستم قوی هم هستم! همه‌ی حرف هایش را می پذیرم. همان شب دستور می رسد که صبح زود حرکت کنیم تا در تاریکی شب بتوانیم از مرز خارج شویم. پری با شنیدن خبر یهویی مان شوکه می شود. ابتدا ابراز نگرانی می کند و بعد هم ابراز موفقیت. ساک کوچکی برای خودم و پیمان می بندم. کمی به مغزم اجازه‌ی تفسیر می دهم که بتواند اتفاقات دور و برم را تحلیل کند. خوشحالم از این که با پیمان هستم و توانسته ام خودی نشان دهم اما از طرفی حرف های پیمان در سرم جلوه می کند. اندکی ترس بهم رخنه می کند. تا نیمه های شب مشغول فکر کردن هستم. با این حال پیمان مرا سحرگاه بیدار می کند. ساک را در ماشین می گذارد و با پری خداحافظی می کند. من هم او را در بغل می گیرم و سفارش می کنم مراقب خودش باشد. به هر حال راهی سفر می شوم. سفری که نظیرش را در کوچه پس کوچه های عمرم ندیده ام. ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌