* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت121
نزدیک به دو روز سفرمان به طول می انجامد.
راه های طولانی که ابو اسامه طی می کند ما را به سلامت به حله می رساند.
از میان شهر که گذر می کنیم رود فرات به چشمم می آید.
گاهی موجی در اثر وزش بد به بدنهی قایق های تفریحی کوبیده می شود و اهلش را پس از ترس به خنده می کشاند.
بیشتر خانم های حله علاوه بر چادر های بزرگ و عربی پوشیه می زنند.
سرمه، چشم شان را غمار نشان می دهد و هر بیننده ای را مجذوب خود می کند.
گاهی چشم رهگذران به چهرهی باز من می افتد و نگاهشان در میان چهره ام می دود.
پردهی ماشین را می کشم تا کسی نگاهم نکند.
منزل ابو اسامه در یکی از محله های سنی نشین است.
اهالی حله به گفته های ابو اسامه بیشتر شیعیان هستند.
از نظر امنیتی هم هر قدم را که برمی داری لباس پلنگی شرطی ای را می بینی.
ابو اسامه می گوید حزب بعث با شیعیان مشکل دارد.
برای همین شیعیان این شهر زیر ذره بین پلیس ها هستند. پلیس هم اگر دید آن ها دست از پا دراز می کنند میتواند دستبند بهشان بزند.
جلوی خانه ای با نمای سنگ های گرانیت سفید می ایستد.
در های خانه باز است و پرده ای قهوه ای رنگ نصب کرده اند تا داخلش معلوم نباشد.
ابو اسامه چند باری به در می کوبد و با یاالله وارد می شود.
پیمان مرا جلوی خودش می فرستاد و بعد وارد می شود.
حیاط خاکی و نمدار بوی خوشی را به ارمغان آورده. درخت نخل از باغچه سر به سوی آسمان بلند کرده.
علف های هرز مانند سبزه باغچه بزرگشان را مثل چمن سبزه پوش کرده است.
آن سوی خانه هم باز باغچه ای دیگر به چشم می خورد که پر شده از سبزی خوردن.
زنی با عبای عربی و لباسی بلند که به سرش هم شیله بسته است، از خانه خارج می شود.
با همان لهجهی عراقی اش با ما احوال پرسی می کند.
شوهرش به کنارش که می رسد به او می گوید:
_اینا ایرانین. باهاشون فارسی صحبت کن.
زن که به قد و قامتش می خورد عرب باشد به شوهر جواب مثبت می دهد.
لب می گشاید و همان جملات را به فارسی تکرار می کند.
زنی مهمان نواز و مهربان به نظر می آید.
تا به او نزدیک می شوم دستم را می کشد و در آغوشش پرت می کند.
محکم مرا به سینه اش می کوبد و با جملاتی زیبایی ام را ستایش می کند.
لبخند زورکی به لب می نشانم و تشکر می کنم.
دستم را می گیرد و به داخل خانه دعوت می کند.
پس از مرد ها وارد می شویم. پسری به سن و سال ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی می کند.
دخترکی هم با موهای بلند و بافته شده به طرف مادرش می دود.
دختر بهتر از برادرش فارسی صحبت می کند و خوش آمد می گوید.
تشکر می کنیم.
در کنار پیمان روی تشکی می نشینیم.
ابو اسامه پسر و دخترش را معرفی می کند که نام شان اُسامه و اِسرا است.
زن او برایمان چای می ریزد و در کنارش فنجان های قهوه را هم می آورد.
به هوای قهوه هایی که قدیم خورده ام فنجان کوچکی را بر می دارم که از تلخی آن که مانند زهرمار است، به سرفه می افتم.
همسر ابواسامه با هول و هراس نگاهم می کند.
ابو اسامه با خنده می گوید:
_قهوهی عربی نخورده بودن.
گمانم درست است. ابواسامه همانطور که پیمان گفته بود ایرانی است که گریخته و حتما بعد از فرار با این زن ازدواج کرده و موندگار شده.
آبی به دهانم می زنم و با خجالت می نشینم.
با تعارف هایشان چای بر می دارم و می نوشم.
ابواسامه ریسمان سخن را می گیرد و به حرف می آید:
_والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محلهی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین.
پیمان سوال می کند:" از کجل اینقدر مطمئنی؟"
_اولا اینکه بعث با حکومت ایران چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟
الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه.
دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پس مون برنیاد.
من و پیمان که گمان می کنیم او بلوف می زند، با حیرت به گفته هایش گوش می دهیم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)