✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۳ و ۱۴ +نه خوشم اومد دختر پر دلو جراتی هستی، مثل اینکه دوست داری بلایی که سر اون بچه اومده رو سر پدر و مادرت بیاریم. ترس تمام وجودم گرفت.به نفس نفس افتادم +دو روز بهت مهلت میدم امانتی رو پس دادی که دادی وگرنه بد میبینی منتظر تماسم باش.فکر پلیس رو هم از اون مغز کوچلوت بیرون کن. در ضمن به اون‌ دوست خل وچلت هم حالی کن به کسی چیزی نگه وگرنه بد میبینه... گوشی رو که قطع کرد یه ترسی افتاده به جونم واای خدایا خودت کمکم کن کدوم راه درسته کدوم راه غلطه، چیکار کنم خدایا!؟ با دست لرزون زنگ زدم به منا.. _الو سلام منا خوبی؟؟!! منا:_چه خوبی؟واای محدثه چیکار کنم من میترسم..چند دقیقه پیش یه نفر زنگ زد انگاری همون شخص که برامون چاقو کشید بود بهم گفت:اون امانتی که پیشت هست باید پس بدی..تهدیدم کرد گفت : اگه پس ندیدی بلایی سر خانواده ات میارم..خیلی ترسیده بودم گفتم چیزی پیشم نیست او گردنبند پیش دوستمه... _وااای دختر تو چیکار کردی چرا گفتی بهش؟؟؟ منا:_محدثه گردنبند بهشون پس بده برن مگه چیه اون یه گردنبده بی‌ارزش؟! _مناجان نباید میگفتی بهشون ازکجا معلوم بعد از دادن گردنبند ولمون کنن آخه؟ منا:_من خیلی میترسم چیکار کنیم؟ _خودمم نمیدونم فعلا خداحافظ.بعدا باهات تماس میگیرم. منا:_خداحافظ فقط من رو بی خبر نذاریا. _باشه فعلا یعنی این گردنبند چه ارزشی داره براشون؟! گردنبندو از کشو درآوردم.دقت که کردم گوشه‌ش انگار یه انحرافی داشت.با ناخن انگشتام گوشه گردنبندو فشار دادم.با فشار دادنم یهویی باز شد و یک فلش افتاد بیرون...عجب بابا پس بگو میگم اینا چرا دنبال این گردنبندن.!! حتما اطلاعات مهمی تو این فلشه هست که دنبالشن.. فلش برداشتمش دوباره گذاشتم داخلش... نمیتونستم درست تصمیم بگیرم.بلند شدم وضو گرفتم.دو رکعت نماز خوندم.سر سجاده دستهامو بلند کردم خدایا کمکم کن اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.خودت یه راهی جلوم بزار.اینقدر فشار اومده بود بهم که دیگه خسته شده بودم کناره سجاده دراز کشیدم.چشمهامو بستم... 💤چشم که چرخوندم.. تو حیاط یه خونه بودم خدایا اینجا چرا اینجوریه..یکی داشت محکم با مشت میکوبید به در.. رفتم در را با دستان لرزان باز کردم دیدم پشت در همون پسربچه بود.. _سلام وای باورم نمیشه تو زنده‌ای پسرجون؟ پسره سکوت کرد.و یک ‌اخم پر از خشونت هم تو صورتش بود.داشتم کم کم میترسیدم _تو اینجا چیکار میکنی چرا جوابمو نمیدی این اخم چیه آخه؟ ولی بازم حرفی نمیزد.دیدم با چشماش به جایی اشاره میکنه رومو به اون طرفی که اشاره کرد بگردوندم.یک نفر اونجا ایستاده بود.قیافه اش نمیتونستم ببینیم چون خیلی تاریک بود با صدای پسر به خودم اومدم.. +مگه نگفتم اون گردنبندو بده به پلیس؟؟ مراقب اون گردنبند باش! اون قول داده تا زمان وعده داده شده همه شما رو به بکشونه... _راجب چی حرف میزنی؟ من نمیفهم دوباره به سمت اون شخص نگاه کردم داشت به سمتم میامد.برگشتم به پسر بگم این کیه؟؟ دیدم کسی نیست فقط یه جعبه بزرگ کنار دربود.باز خدا رو تو دلم صدا کردم و توکل کردم بهش جعبه را باز کردم.همین که نگاهم به داخل جعبه افتاد... یه جیغ بلند کشیدمو تمام بدنم به لرزه افتاد...واای خدایا.. خدایا سر پدر و مادرم تو جعبه بود ...دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشت نتونستم افتادم زمین، رو زمین پخش شدم و طوری ضجه میزدم که و آه ناله میکردم که خدا داند ...اون شخص به بالا سرم رسید... +انگار از هدیه‌م خوشت نیامده؟ هان؟ چطوره هدیه ام من که خیلی خوشم اومد بعد هم یک خنده زشتی کرد...با دیدن چهره زشتش یک جیغ بلند کشیدمو از خواب پریدم... خیس عرق بودم خدای من این ملعون چرا دست از سر من برنمیداره ... با پاهای لرزون بلند شدم لامپ رو روشنش کردم نمیتونستم‌دیگه تو تاریکی باشم همه بدنم میلرزید... گوشیمو برداشتم تا که به منا زنگ بزنم چشمم خورد به ساعت ، ساعت ۳ونیم بود دو دل بودم زنگ بزنم یا نه.... دلم میخواست با یکی حرف بزنم تا آروم بشم. اما نه دیر وقته نمیخواهم منا رو هم بترسونم.گوشیمو گذاشتم روی میز. همه این کابوسا نگرانیای من به خاطر اون فلشه... این فلش چی داره اخه؟ لب تاپمو روشن کردم و فلش باز از داخل گردنبند درآوردم وصل کردم به لب تاپ...انگار دزدی کرده بودم دستام میلرزید عرق نشسته بود رو پیشونیم نمیدونستم قراره چی ببینم... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶