#کتاب_صوتی #همین_جاست «مهدی»، «مسعود»، «داوود»، «ابراهیم»، «حبیب» و «حاج نصرت» در میانه میدان نبرد، در چاله تانک گرفتار شده‌اند و بچه‌ها اصرار دارند حاجی که مسئول همه است، باید در دژ فرماندهی کند و به همین‌ سبب باید از آنجا برود. «حاجی» به بچه‌ها قول می‌دهد که حتما برگردد و نگذارد تا آنها به دست دشمن بیفتند. اما او اسیر می‌شود و سال‌ها بعد، از اینکه نتوانسته بچه‌ها را نجات دهد و یا حتی بعد از سال‌ها جنازه آنها را بیابد، آشفته است. «راحله»، همسرش، راضی به رفتن وی به آن منطقه نیست. «رضا»، برادر راحله، هم با وجود تمام اصرارهای حاج نصرت نمی‌تواند محل جنازه‌های بچه‌ها را پیدا کند. ولی حاج نصرت معتقد است که گروه‌هایی که برای تفحص می‌روند، کار خود را به درستی انجام نمی‌دهند. او اصرار دارد که باید خودش به کمک چند نیرویی که فقط بتوانند مین‌های آن منطقه را خنثی کنند، به دنبال بچه‌ها برود. ولی رضا و راحله مخالف‌اند و مانع رفتن حاجی می‌شوند. حاج نصرت که از رضا ناامید شده است، به سراغ دوستش «رحمان» می ‌‌‌‌‌رود که متخصص خنثی کردن مین بوده و اکنون در آسایشگاه زندگی می‌کند. حاج نصرت از رحمان کمک می‌خواهد تا برای خنثی کردن مین‌های منطقه و یافتن بچه‌ها همراهش برود. رحمان با وجود حال بدش قبول می‌کند. حاج نصرت برای گمراه کردن راحله به او می‌گوید که به یک سفر زیارتی به مشهد می‌رود تا با خودش خلوت کند و به این ترتیب مخفیانه همراه رحمان راهی منطقه می‌شوند تا به دنبال جنازه بچه‌ها بروند. 🔷🔸💠🔸🔷 #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها @haramqom_lib https://eitaa.com/joinchat/2937520146C323b467cf1