پس از شهادت امیر المومنین (علیه السلام) یاران نزدیک ایشان شهرهای بزرگ را ترک می کنند و به حاشیه می روند؛ عده ای دیگر نیز به دستور خلیفه به روستاهای دور تبعید می شوند تا از مرکز خلافت دور بمانند. پس از شهادت امام علی (علیه السلام) گروهی از یاران نزدیک ایشان به حاشیه می روند و عده ای دیگر نیز به روستاهای دور افتاده تبعید می شوند تا از مرکز خلافت دور بمانند. در این دسته، فیلسوف و حکیمی به نام «سعدالدین ادریسی» وجود دارد که از کوفه به خوزستان تبعید شده است. او که مشغول تهیه دارویی تازه‌ است توسط شمسون (داروغه خوزستان) و شبلی (دستیار داروغه) به خاطر اتفاقاتی که در دشت های اطراف افتاده است، بازجویی می‌شود. ازطرف دیگر چوپان جوانی به نام «یونس» که تنها دوست صمیمی و شاگرد سعدالدین در روستاست، اسبی بی‌سوار را در دشت می یابد که موجب مواجه شدن او با مرد زخمی و بیماری به نام «هاروت» می شود. هاروت از زندان کوفه گریخته است. یونس تصمیم می‌گیرد هاروت را نزد سعدالدین ببرد اما وقتی شتر داروغه را جلوی در خانه حکیم می‌بیند، منصرف می‌شود. یونس که از مخفیانه خود را به کومه حکیم رسانده مرهمی از او می گیرد تا روی زخم‌های هاروت بگذارد، متوجه می‌شود هاروت و طبیب یکدیگر را می شناسند. @haramqom_lib https://eitaa.com/joinchat/2937520146C323b467cf1 پرتال کتابخانه http://lib.amfm.ir/