هوالشّاهد
.
#میراث_۵
بخش نخست:
.
«شب بود، امّا من چراغی داشتم، حیف...
دشت و قنات و باغ و راغی داشتم، حیف...۱
رؤیای رودم را به تب نابود می کرد
روی ذغال شب سحر را دود می کرد
در بستر ما پرسه می زد تب، تب خوف
روی سر ما خیمه می زد شب، شب خوف
خوف هم از فریاد، حتّی از گلو هم
خوف شب بی صبح، خوف از آرزو هم
خوف رزان از شاخه ی همدست هیزم
از باغبانِ چون زمستان مست هیزم
در حشر خون خوف تن از برگشت سرها
آیاتی از خوف پدرها از پسرها
نامی هم از هول قیامت بود در دشت
ما را ولی ننگ سلامت بود در دشت۲
القصّه رستم برخی سهراب می شد
رودابه در این لابه نم نم آب می شد
رودابه را گفتم، رباب آمد به چشمم
از کربلا آزرم آب آمد به چشمم
در مشک تشنه نوشدارو بود و خون شد
ساقی شکست و جام سرمستان نگون شد
در صحبت شمشیر، بازویی نمی ماند
القصّه نیرویی به زانویی نمی ماند
سر بود و خنجر بود و آتش بود و مویی
در خیمه ها سوز عطش از هر گلویی...»
استادمان می گفت: «عاشوراست امروز
در مقتل مولای ما غوغاست امروز»
دستش به روی سینه بود، از حال می رفت
هرجا که حرف از شمر در گودال می رفت
می گفت: «در تاریخ باطل هست و حقّی
جز خون نمی آید به کار مستحقّی
گیرم که جز بانگ عزا در نی نوا نیست
این پرده خوانی جز دمی از نینوا نیست!
گیرم بزرگی را ز صدر زين فکندند
سرها به روی نیزه ها هم سربلندند»
می گفت: «شب بود و چراغی داشتم، کو؟
دشت و قنات و باغ و راغی داشتم، کو؟»
می گفت و گفتم مستحقّم! خیز باید
شمشیر را بر گردن شبدیز باید
تا دور شاه است و قشون اکمه هایش
روی گلویم مانده ردّ چکمه هایش!
دشمن نمی دید و خوراک از دوست می کند
در غرب وحشی گلّه ام را پوست می کند
تاج است و راه کاسه لیسی در بر ما
وای از کلاه انگلیسی بر سر ما
القصّه بر خوان یهود افتاده می رفت
تا که بنوشندنش، به شکل باده می رفت
شاهی که از هر بند رعیت نرده می خواست
ما را بر ارباب هایش برده می خواست
در مرگ هم ما _وای بر ما_ برده بودیم
از غرب گورستان کفن آورده بودیم...
روزی ولی گفتیم ما را خیز باید
شمشیر را بر گردن شبدیز باید
لب های طغیان می شدیم و دوخت ما را
طاغوت در آذر برادر! سوخت ما را
نه سازی و نه فرصت رؤیا نوازی
نه سازه ای، نه آرزوی دست سازی
.........
.
.
۱) وامی ست از میراث ۴.
۲) «چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما»
استادم علی معلّم دامغانی، از شعر جام شفق
.
@hasankhosravivaghar