ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قلب حاج علی لرزید.
به یاد روزهایی افتاد که به جبهه می رفت و نرگس خانم و اکبر تا راه آهن بدرقه اش می کردند. اشک در چشم هایش حلقه زد. بغضش را خورد و سر امیرعلی را بوسید.
بوی اکبر توی ریه هایش رفت. خودش را جمع کرد و نفس عمیقی کشید. گریه های کودکی اکبر جلوی چشمشش آمد. سیما جای نرگس خانم ایستاده بود و زمان, امیر علی را به جای اکبر توی دست هایش گذاشته بود. یاد تمام لحظه هایی افتاد
که دور از زن و بچه در جبهه ها و کنار هم رزمانش جنگیده بود و آن روز و در آن سن و سال, اکبرش را برای جهاد به جبهه دیگری می فرستاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#پرواز_از_مدار37درجه📚
★᭄ꦿ↬
@hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•