★بسمحق... :)🍂★
★
#پارت6★
اینقسمت
#پسرکفلافلفروش
_._._._._
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافلفروش انتهای مسجد نشسته! بهسيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در
جمع بچههای بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهايد!
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چیشد اينطرفا
اومدي؟!
او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمعآوري وسايل مراسم. يك كلاه آهنی
مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد. سيد علیگفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت.
او هم كاله رو گذاشت روي سرش و گفت: به من ميياد؟
سيد علی هم لبخندي زد و به شوخي گفت:
ديگه تموم شد، شهدا برای
هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا
در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافلفروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او
را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچههای مسجدی شد.
از زبان یکی از جوانان مسجد
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش 📚
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━