همین قدر عادی. همین قدر سریع، مثل یک چشم‌به‌هم‌زدن. ساک جمع‌کردن آن روز، ولی زمین تا آسمان با همیشه فرق داشت. همه‌چیز برایش مثل تصویر رعد‌وبرق بود؛ طوفانی و تند و ترسناک. روح‌الله از در که آمد تو، چشم‌هایش سرخ بود: «من باید زودتر برم زهره. ساکم رو ببند.» این را توی بدو‌بدو‌کردن‌هایش برای جمع‌کردن وسایلش گفت. زهره سر جایش میخ‌کوب شد. تازه چند شب پیش رضایت داده بود. انتظار نداشت به همین زودی مأموریت عراق روح‌الله جور بشود. نفسش بالا نیامد. رفت توی اتاق. دنبال ساک گشت. هدیه کتاب زیبامون 65000تومانه خــرید از مــــا :58/000🦋 @hasebabu