ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــــــ ظهر نهم فروردین ماه بود که روح الله زنگ خانه را زد. زینب در را باز کرد، با صورت آفتاب سوخته اما خندان او روبرو شد. با اینکه از دیدنش خیلی خوشحال بود. گفت: «چرا اومدی؟ نمی خواستم شکایت کنم که برگردی. دلم تنگ شده بود. اما می توانستم تحمل کنم.» – نه دیگه، خودمم نمی تونستم بمونم. دلم تنگ شده بود. اونجا بیشتر بچه ها مجرد بودند،.هی به من می گفتن تو برگرد برو خونه. منم می گفتم نه خانومم خیلی خوبه تحمل می کنه. اما اون روز که زنگ زدم . از صدات فهمیدم حسابی کلافه شدی. دیگه یه لحظه هم صبر نکردم. تا اینجا هم شهر به شهر ماشین گرفتم اومدم. ــــــــــــــــــــ ❤️ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•