با همان سنوسال کم، عارفی بود بزرگ. پدر هم نتوانسته بود او را بشناسد.
وصیتنامهاش را که گشود، اشک شوق در چشمانش دوید از آنهمه عظمت پسر. پسر به چه چیزها اندیشیده بود. نگران بود که حتی درس خواندنش هم، لطمهای به بیتالمال زده باشد.
با آنهمه مراقبت در کارها و درس خواندن، نوشته بود: «آقاجان! موتور گازیام را بفروشید و هرچه پول دارم از بانک بگیرید،
تمامش را به بیتالمال تحویل دهید؛ چون شاید با این طرز درس خواندن، حق من نبود که از بیتالمال مصرف کنم، و من نمیتوانم جواب حقالناس را بگویم...
ــــــــــــــــــــ
#بریده_کتــــــاب 📚