#کربلای۴
دل در دلم نبود
یه حسی پراز حضور خدا در دلم افتاده بود
پاهایم روی زمین نبود
فکرم فقط معطوف به جایی قشنگ و زیبا بود و اولئک المقربون و واقعه ای که در تمام این مدت حضور در جمع خوبان در دیار پاکی و خلوص ، شب ها میخواندم و دیگر از حفظ شده بودم...
مدام زمزمه ی لبانم بود و مرا در هوایی دیگر غوطه ور میکرد..
نگاهم
نمازم
کلامم
فکرم
اعمالم
بکلی عوض شده بود
دیگر داشتم مطمئن میشدم ، اینجا نقطه ی آخر است و منم رفتنی شده ام...
گوئیا بال درآورده بودم ...
از شدت ذوق گاهی ناخودآگاه اشک می ریختم.
*
بر یال ۵ ضلعی که روانه میدان شدیم ، دلم قرص بود که فرمانده حاج محمد ، کسی است که خودش در نوک پیکان گردان حضور دارد و همه را در پشت سرخودش پناه میدهد..
بارها گفته بودند که: تو فرمانده هستی و نباید جلودار باشی ، حداقل در میانه گردانت باش!!
و او گفته بود : این بچه ها امانتند نزد من ، باید امانت دار باشم...
و همین هم شد... با شروع نبرد سخت ، یکی از اولین شهدای گردان امام رضا علیه السلام کسی نبود جز فرمانده شهیدمان اسلامی نسب...
*
سوم دی ماه ، حدود ساعت ۲۳ برای انهدام سنگری اجتماعی ، ضامن نارنجک را کشیدم!
هنوز پتوی درب سنگر را کنار نزده ، بعثی تنومندی ، پتورا کنار زد و در آستانه سنگر ایستاد!!!
هردو از ترس بهت زده شدیم و...
به هوش آمدم از شدت دردی که در ران پای راست داشتم
خنجری آنجا نشسته بود و پیکر تنومند بعثی با صورت در کنارم برزمین افتاده بود...
نمیدانم چه شده بود!!
ولی انگار در آن حال و هوای بهت زده ، نارنجک را بداخل سنگر انداخته بودم و خنجر بعثی هم در پایم فرو رفته بود...
نمیدانستم چه ساعتیست؟
شب بود که بهت زده شدم و حالا هم باز هوا تاریک بود!!
نگو که حدود ساعت ۱۷ روز بعد یعنی چهارم دیماه هست و این ساعات من بیهوش بودم و حالا بچه هاییکه مانده بودند بدستور ، درحال عقب نشینی هستند....
نمیتوانستم راه برم
چشمانم سیاهی میرفت
هم خونریزی هم درد هم سرمای استخون سوز و خیس شدن زیر بارون
بسختی خودم رو به کانال و معبر اصلی رساندم
آتش بود که بر زمین میبارید
و واقعه ای محشر شده بود
......
بهوش آمدم در کف بیمارستان شهید بقایی بین تخت ها خوابیده بودم
پایم عمل شده بود و...
و دوباره به خیال واهی ، ماندم 😥
و ماندم تاکنون...
#همچنان_منتظر