اینجا با هم باشیم⚘️
دارم آرزو می کنم می خواهم از همین بین راه از همین جایی که هیچ کس نیست کمی از کناره ی دنیا راه بر
دل در دلم نبود یه حسی پراز حضور خدا در دلم افتاده بود پاهایم روی زمین نبود فکرم فقط معطوف به جایی قشنگ و زیبا بود و اولئک المقربون و واقعه ای که در تمام این مدت حضور در جمع خوبان در دیار پاکی و خلوص ، شب ها میخواندم و دیگر از حفظ شده بودم... مدام زمزمه ی لبانم بود و مرا در هوایی دیگر غوطه ور میکرد.. نگاهم نمازم کلامم فکرم اعمالم بکلی عوض شده بود دیگر داشتم مطمئن میشدم ، اینجا نقطه ی آخر است و منم رفتنی شده ام... گوئیا بال درآورده بودم ... از شدت ذوق گاهی ناخودآگاه اشک می ریختم. * بر یال ۵ ضلعی که روانه میدان شدیم ، دلم قرص بود که فرمانده حاج محمد ، کسی است که خودش در نوک پیکان گردان حضور دارد و همه را در پشت سرخودش پناه میدهد.. بارها گفته بودند که: تو فرمانده هستی و نباید جلودار باشی ، حداقل در میانه گردانت باش!! و او گفته بود : این بچه ها امانتند نزد من ، باید امانت دار باشم... و همین هم شد... با شروع نبرد سخت ، یکی از اولین شهدای گردان امام رضا علیه السلام کسی نبود جز فرمانده شهیدمان اسلامی نسب... * سوم دی ماه ، حدود ساعت ۲۳ برای انهدام سنگری اجتماعی ، ضامن نارنجک را کشیدم! هنوز پتوی درب سنگر را کنار نزده ، بعثی تنومندی ، پتورا کنار زد و در آستانه سنگر ایستاد!!! هردو از ترس بهت زده شدیم‌ و... به هوش آمدم از شدت دردی که در ران پای راست داشتم خنجری آنجا نشسته بود و پیکر تنومند بعثی با صورت در کنارم برزمین افتاده بود... نمیدانم چه شده بود!! ولی انگار در آن حال و هوای بهت زده ، نارنجک را بداخل سنگر انداخته بودم و خنجر بعثی هم در پایم فرو رفته بود... نمیدانستم چه ساعتیست؟ شب بود که بهت زده شدم و حالا هم باز هوا تاریک بود!! نگو که حدود ساعت ۱۷ روز بعد یعنی چهارم دیماه هست و این ساعات من بیهوش بودم و حالا بچه هاییکه مانده بودند بدستور ، درحال عقب نشینی هستند.... نمیتوانستم راه برم چشمانم سیاهی میرفت هم خونریزی هم درد هم سرمای استخون سوز و خیس شدن زیر بارون بسختی خودم رو به کانال و معبر اصلی رساندم آتش بود که بر زمین میبارید و واقعه ای محشر شده بود ...... بهوش آمدم در کف بیمارستان شهید بقایی بین تخت ها خوابیده بودم پایم عمل شده بود و... و دوباره به خیال واهی ، ماندم 😥 و ماندم تاکنون...