پدرم، پسر خردسالم را به خانواده‌ای پولدار فروخت مطهره مهدوی- مددکار اجتماعی کلانتری 13 زیراب سوادکوه: مینا زنی 26 ساله، مطلقه و دارای تحصیلات سیکل است که به جرم اعتیاد توسط نیروهای گشت انتظامی کلانتری 13 دستگیر شده و به واحد مددکاری کلانتری زیراب ارجاع شده است. او داستان زندگی‌اش را یان طور تعریف می‌کند: 8 ساله بودم مادرم فوت کرد بعد از مرگ مادرم بی قراری ها و چشم انتظاری ها امانم را بریده بود، کلاس سوم راهنمایی بودم که دامادم یکی از آشناهایش را برای ازدواج به من پیشنهاد داده بود و پدرم خدا خواسته، خیلی زود مرا به عقد سامان در آورد. مدتی بعد از ازدواج متوجه اعتیاد سامان شدم ، هرچه بنای ناسازگاری را شروع کردم دامادم قبول نکرد تا اینکه دو سال بعد خدا به من فرزند پسری داد که تمام غم و غصه زندگی ام را فراموش کردم پسرم رضا سه ساله بود که از پدرش جدا شدم، تمام حق و حقوقم را بخشیدم و حضانت فرزندم را گرفتم. رضا 4 سال و نیم بود که یک روز در کمال ناباوری بعد از اینکه از بازار خرید به خانه آمدم دیدم پسرم رضا نیست همه جا در به در دنبالش گشتم تا اینکه بعد از ساعت ها متوجه شدم دامادم به دستور پدرم، پسرم رضا را به یک سرمایه داری که سال ها فرزند نداشتند فروخت، سرمایه داری که هیچ وقت متوجه نشدم او کیست و هرچقدر التماس کردم کسی به من نگفت. پدرم در اوج ناجوانمردی به من گفت دخترم مینا، تو یک زن فلج از پای راست هستی توان کار کردن نداشتی من هم آنقدر درآمد ندارم که بتونم مخارج رضا را بدهم، رضا از این به بعد هر روز مخارجش بیشتر می شود و من توان هزینه اش را نداشتم. بله! همه چیز حقیقت داشت پسرم رضا، برای همیشه از من دور شده بود و مادر بی قرار کاخ آرزوهای خود را برای همیشه تنها گذاشته بود. دیگر با رفتن رضا دلیل همیشگی وامید زندگیم هیچ هدفی درزندگی نداشته و گویی به راستی در این جهان نبوده و به مانند رضا به سرای دیگری پرواز کرده بودم. از آن هنگام به بعد بارها دچار افسردگی شدید شده و در مواد مختلف در بیمارستان بستری شدم، از صبح تا پایان شب قرص های رنگارنگی می خوردم، تا شاید با به خواب رفتن برای مدّت کوتاهی هم که شده بتوانم غم فراق پسرم رضا را در فراسوی زمان جا گذاشته و فراموش کنم. پس از آخرین باری که از بیمارستان ترخیص شدم، به دلیل تنفر از پدرم و داماد بزرگترم که زندگی مرا به تباهی کشیده بودند،در خانه ،روزگارناخوشایند خود را می گذراندم و از آنجایی که یادم آمد مادرشوهرم برای سامان چه غم و غصه ای می خورد تصمیم گرفتم از پدرم و خانواده ام با درد همیشگی ام انتقام بگیرم. آری خانواده ام نیز به دلیل اعمال شرم آور و به دور از انسانیت، خود را درعمق وجود من ، برای همیشه محو و نابود ساختند و من برای رهایی از بارش ناپایان آتشفشان مشکلات، همدمی جز مصرف انواع موادمخدر از جمله کراک و شیشه نداشتم و از صبح تا پاسی از شب به مصرف مواد می پرداختم. چند باری به دلیل انجام جرایم مختلف دستگیر و راهی زندان شدم و در پرونده خود کوله باری از سوابق سیاه آلود را اندوخته و در همسایگی مان و در تمام محل، خانواده ام به عنوان اولین پدر یک زن معتاد و فروشنده موادمخدر شهره خاص و عام شده بود. الان مدتی است که به همراه دوستم برای جور کردن هزینه مواد به خرید و فروش موادمخدر می پردازیم، تا اینکه سرانجام توسط پلیس شناسایی و دستگیر شدیم و اکنون نیز در عذاب کابوس انتقام و نابودی خودم غوطه ور شده و در تاراج روزگار، در انتظارسزای تصمیم بی خردانه خود بوده و گویی هنوز نیز باید تاوان خودخواهی پدرم را پس بدهیم./جنایی 🔻اخبار حوادث را از کانال زیر دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/2329477544C54159cf154