از اومدن اخرین خواستگارم دو هفته ای گذشت ..و مادربزرگم که خانم جان صداش میکردیم فهمید که این خواستگار هم دیگه نمیاد .. این بار خودش دست بکار شد .. و اومد خونه ی ما ..منو به زور کرد تو حمام تا آب چله سرم بریزه ..دعا خوند ... دعا گرفت ....به جن و پری التماس کردن که بخت منه ؛؛ بخت برگشته رو باز کنن .... ولی این کابوس تموم نشد .. معلم .. راننده ..دکتر؛؛ مهندس ..صاف کار خلبان ..لاغر و چاق و کچل اومدن و رفتن و هر بار صدای ندا مثل یک خنجر تو قلبم فرو می رفت که با شادی می گفت مثل اینکه اومدن .... و جالب اینجا بود این خواستگارا برای اومدن به خونه ی ما اصرارم داشتن و منو میپسندیدن .... اما نمیدونم‌ چرا دیگه برنمیگشتن😔 تا اینکه فهمیدم .... بقیه داستان👇 https://eitaa.com/joinchat/533397629C8ba06a0e30