روزی حاکم برای گردش بیرون شهر رفته بود. مردی را در حال کشاورزی دید.
پس از دیدن آن مرد بازگشت و
دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.😱 روستایی بینوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند. 🦺🧥
بعد
حاکم از تخت پایین آمد و کشیدهای محکم پس گردن او نواخت👊😢
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا،
منتظر حرکت بعدی حاکم بودند. 😱😳
ناگهان حاکم 👇👇👇
👻مشاهده ادامه داستان 👻
👻مشاهده ادامه داستان 👻