هدایت شده از به هوای سیل
نوشته اسماعیل واقفی قسمت سیزدهم v)گروه شستشو با فشار تا عصر خواب بودیم. خستگی پلدختر بچه ها را انداخته بود. کم کم گروه های مختلف از خواب بیدار شده بودند و داشتند برای بعد از ظهر تقسیم می شدند. بچه ها ی پلدختر دیرتر بیدار شدند. گروه چهار نفره ما هم خواب بود. من و وحید بیدار شدیم و کم کم و لنگان لنگان رفتیم بیرون. بعضی ها دنبال چکمه هاشان می گشتند. بعضی دنبال دستکش هاشان بعضی دنبال بیل هاشان بعضی دنبال فرغون بعضی دنبال چفیه شان بعضی وضو می گرفتند بعضی آفتابه به دست به سمت دستشویی هجوم می بردند. گروهی داشتند آتش علم می کردند برای چایی. گروهی داشتند سوار نیسان می شدند. گروهی داشتند از خاور پیاده می شدند. گروهی از تویوتای هلال احمر پیاده می شدند. گروهی از لندکروز سپاه گروهی از تیبای شخصی گروهی از .... دنبال گروهی می گشتم که از خر شیطان پیاده شود. برجام و اف ای تی اف را حمایل کرده بودند با سرعت بر خر شیطان هی می زدند هر چه بیشتر می رفتند دورتر می شدند. نه شیطان را دیدم نه خرش را... این همان قصه‌ی اسلام ابوسفیان است... محمد حسین محمد خانی موتورش را روشن کرد. صدای اگزوز موتورش لرزه انداخت بر خران و خرسواران. صدای اگزوزی اش را بلند کرد بر خران و خر سواران. همه سپاه دشمن ترسیدند. نگذاشت به تصویب برسانندش. متوسلیان از آن بالا لبخند زد به ما و مکه را نشان داد. کعبه را نشان داد. رکن یمانی را نشان داد. آوینی گفت نَفَس تازه کنید که اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است... تمام وعده انبیا به زودی در پیش است... یکهو وحید زد روی شانه ام. یک چایی آتیشی توی دستش بود. به سمتم گرفت. بوی چایی داغ سرحالم آورد. رفتیم به سمت همان لوله ی بزرگ سیمانی. حرمزه هم آمد. بهش گفتیم بیا چایی بخور. نیوووووووووومد. مثل دفعه قبلی. گفتیم لا اقل برو برامون چایی بیار. گفت به من چه، من خودم نمی خورم. گفتیم خودت نخور برای ما بیار. رفت. دق داد تا اومد... فکر کنم رفت چایی کاشت برداشت کرد خشک کرد دم کرد و آورد. دیگه اذان مغرب داشت می شد. از خستگی همراه گروه های دیگه کار درست و درمانی نرفتیم بکنیم. همین جور رفتیم لب ساحل کشکان نشستیم. آب بود و ما ادراک الآب. خروشان. وحشی. طغیانگر. زیبا. روان. بخشنده. گذرنده. لطیف. طولانی. پر سرعت. کنار آب ارده ای رنگ یک قسمتی بود که آب ازش می جوشید. یک مشت ازش را آوردم بالا بو کردم. چشیدم. شیرین بود. خیلی شیرین بود. خوشمزه ترین آبی بود که خورده بودم. مزه آب می کرد. بدون هیچ مزه قابل تعریفی. وحید یک سنگ گذاشت روی سنگ دیگر. توی رودخانه. نیم ساعتی نشانه گیری کردیم. بعد رفتیم آن طرف روستا سمت کوه.سمت زمین های کشاورزی. اذان شد. برگشتیم سمت مسجد. نماز که خواندیم عذاب وجدان گرفتیم که چرا کار نکردیم. یکهو رجلٌ یسعی.... مردی دوید وسط مسجد...یک صدای اگزوزی به سرعت آمد داخل مسجد: - پنج نفر نیروی تازه نفس میخوایم... خدایا... یعنی واقعاً باور کنم. فرصت ندادم. پریدم و گفتم آقا گروه ما میاد. من، وحید، حرمزه، مجتبی. - یکی دیگه میخوایم.