#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت هجدهم
گفتیم حالا توی این وضعیت آمدی اینجا چرا؟ می ماندی به خانه و زندگی ات می رسیدی. جوابمان را از نگاهش گرفتیم. رفیق راننده اش با چشمان سرخ از کلاس بغلی بیرون آمد. یک لیچار بار این رفیق ترک کرجیمان کرد و فهماند به ما که نباید تا آن موقع شب کنار اتاق راننده های پرکار استخوانخردکرده فَک بزنیم.
باقری ما را برد به کلاس خوابمان. برای وحید یک قرص آورد. قرص سرماخوردگی از اینهایی که مجموعه فِن است. ایپو پروفن ، &*^فن، $)%فن و ....فن. وحید گفت آبش چه. باقری گفت بحران آبه، همینطوری فرو بده. من گفتم دیگه شورش نکن. ده ساله دارن می گن بی آبیه اونقدر گفتن تا باورمون شد. بهانه می خواستن برای تعطیلی صنعت های کلان و استراتژیک مثل فولاد و ....
به بهانه اینکه آب کم داریم. خدا گذاشت توی کاسه شان. آقا، سال تحویل فرمودند سال جدید سال رونق تولید باید باشد، همه چهار شاخ ماندیم. بعدش که فکر کردم به نظرم حتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا چرخ صنعت راه بیفتد. تا تولید رونق یابد. با همه بی کفایتی ها و خیانت ها و حماقت ها و البته همیشه مسئولین دلسوز و کاری بیشتر از بقیه کار نکن ها بوده اند. ولی خب دیده نشده اند دیگر. ناز نفس همه شان.
بعد ها وقتی برگشتم یزد بیابانهایی را دیدم که شاید بیست سال سبزه به خودشان ندیده بودند اما حالا بعد از این بارشها سبز شده بودند. همین ریگزارهای شوره زار خلدبرین را می گویم ها! همین خشک ترین نوع خاک ها را می گویم. الان سدهای کشور تا اذا بلغت الحلقوم آب دارند. آب دارندها. من که عقل رس نیستم در این مسایل ولی همه چهار ستون کشور کامل است برای راه انداختن هر نوع صنعتی در هر ابعادی.
فقط یک مدیریت کلانِ درست می خواهیم. نه مدیریتی که هور العظیم را خشک کند به بهانه نفت و خاک فرو کند در گلوی غیور مردان خوزستانی و دریاچه ارومیه را خشک کند به بهانه کشاورزی و هدر نرفتن آب به دریاچه. آنچه هم که سیل باعث تخریبش شده به خاطر خودمان بوده. در مسیلش جاده آسفالته ساختیم و خانه ها را چسبیده به رودخانه ساختیم و ...
هرچه می کشیم از همین بی تدبیری هاست کاری به این دولت و آن دولت هم ندارم به همین قبله.
باقری با یک لیوان یک بار مصرف آب برگشت و چند پتو. به قدر کفایت پتو زیر و روی خودمان کشیدیم. توی کلاس طلبه های بهابادی بودند. آمار دادیم و آمار دادند. هر بهابادی را میشناختیم آدرس دادیم و آدرس دادند. بهاباد، جوانمردانی دارد سینه گشاده و سر افراز.
داستان کتیرایی ها را خوانده ای. نخوانده ای؟ بخوان! إقرأ! شازده حمام را بخوان.
دم دمهای اذان صبح برخواستیم. حرمزه نتوانسته بود جایی برای خودش پیدا کند رفته بود و در کلاس باقری اینها خوابیده بود. بعد از نماز یکهو یک نفر جلو صف ها ایستاد و گفت:
- خبررسیده توده ابرهای باران زا از سمت مدیترانه به سمت ایران در حرکتند. از یزد دستور رسیده که طلبه ها برگردند و یک اتوبوس از یزد می رسد و یکی دیگه هم از خرم آباد راه افتاده سمت گل گل. وسایلتان آماده باشد تا دقایقی دیگه باید سوار بشید.
جایِ ماندن نبود. البته من و وحید دلمان برای کاشانه عشقمان تنگ شده بود. خیلی دلمان می خواست با بچه های متقدم برگردیم ولی خیلی زود سفرمان تمام می شد و این سفرنامه مبسوط که الان داری می خوانی نوشته نمی شد. میل بازگشت را در خود خفه کردیم. حرمزه که غریب در غریب است طفل معصوم. بعد از نماز صبح با گوشی وحید احوالی از خانه و زندگی و طفل دو ساله ام گرفتم. گوشی ام را بابازید جا گذاشته ام. پشت گوشی کربلا بود و تو خود بخوان حدیث مفصل زین مجمل...
بعد از نماز صبح راه افتادیم سمت بابازید. سه تایی. هوا شدیداً مطبوع بود. هنوز ستاره ها توی آسمان بودند. کمی باد ملایم می آمد. این منطقه گرمسیر است. از کوچه ها جاری شدیم به سمت جاده.
وحید غر می زد که هوا تاریک است و چشم، چشم را نمی بیند. گفتم تا برسیم بابازید هوا روشن می شود و چشم، چشم را خواهد دید. از کنار جاده راه افتادیم. بعضی جاها، روی باندِ رفتن که به سمت رودخانه بود یک نیسان گل و خاک خالی کرده بودند. اولش نفهمیدیم چرا جاده را بسته اند. بعدتر که جلوتر رفتیم و هوا روشن شد. دیدیم که ای دل غافل رودخانه زیرِ جاده آسفالته را جویده. واقعا جویده ها. خیلی خطرناک بود. اگر اتومبیلی از رویش رد می شد و ریزش میکرد چه می شد نمیدانم.
پنج شش متری تا سطح رودخانه فاصله داشت. یک تونل نیمه کاره هم بود که دو مترش را کنده بودند و بقیه اش مانده بود. شدیداً اینجا نیاز به جاده ای داشت که بیخ رودخانه نباشد. البته کوه کندن هم خودش نابودی طبیعت است.
جاده نسازی می گویند جان مردم را در خطر قرار داده اند. جاده بسازی می گویند طبیعت را نابود کرده اند. ای دهان های گشاده علیه ما علیه.