نوشته اسماعیل واقفی قسمت بیست و چهارم حرمزه می گوید ول کن بابا. می روم دنبال حرف وحید. باید یک ظرف آب پیدا کنیم تا ماهی ها را نجات دهیم وگرنه تا یکی دوساعت دیگه از بین می روند. وحید خودش یک آب معدنی نصفه پیدا می کند با سرعت می رویم سر وقت ماهی های گل آلود. اولش فکر می کنیم یک دو تا هستند. وقتی با دستکش توی گل های باتلاقی دست می کنم. پنج شش تا مارماهی کوچک و بزرگ تکان می خورند. یکی دوتا هم ماهی لجن خوار با دهان های بزرگ پهن. ماهی لجن خوار هستند. تا حالا ماهی لجن خوار دیده ای. من که ندیده بودم. مارماهی چطور؟ خیلی عجیب است این جانور. دراز است و لیز با کله ای تیز و یک چیزی است بین ماهی و مار... یک نوع ماهی دیگر هم دارد وول می خورد کوچک است. به زور به ده سانت می رسد، خیلی خوشگل است. شبیه ماهی کپور. وحید دستکش هایش را بیرون می کشد و دانه دانه این مارماهی های لیز و لجن خوارها را می گیرد و می اندازد توی ظرف کوچک آب معدنی. آب داخلش کم است یک مقدار آب گل آلود را اضافه می کنیم به ظرف. هیچ چیز داخلش پیدا نیست. پایم توی باتلاق گیر می کند. به زور خودم را می کَنَم. وحید هم گیر می کند. پایش که می کشیم چکمه اش بیرون می آید. حالا مراسم چکمه بیرون کشیدن داریم. این را گفتم تا بدانید که چقدر جان این ماهی ها برایمان مهم است و اصولاً ما آدم های لطیفی هستیم. نگاه به این یک خروار ریشمان نکنید. دلی داریم به بزرگی دریا و نازکی گنجشکک اشی مشی لب بود ما بشین بارون میاد...القصه این ظرف پر از ماهی را می بندیم پر شالمان و راه می افتیم. حُرمُزه معلوم نیست کجا رفته. قرار بود یک ظرف آب بیاورد برایمان. کجا سرش گرم شده اللهُ اعلم. حرمزه را می بینیم. کنار یک لودر غول پیکر با چند نفر دیگر ایستاده. یک لودر پنجاه تنی گردن کلفت معدنی توی باتلاق گیر افتاده. با آن وزن زیادش. حالا پنجاه تن هم نباشد بیست تن هست. راننده پیاده شده. یک نفر داد می زد: - آقا ده پونزده نفر می خوایم. هلش بدن از توی باتلاقی در بیاید. یک خنده کردیم. شاید هم نیشخند. شاید هم پوزخند. که بابا این غول بی شاخ و دم را مگر می شود با هل دادن بیرون کشید. باید یکی هم هیکل خودش بوکسلش کند. غول بیست تنی را. ارتفاع لاستیکش به اندازه قد من بود. چطور باید هلش می دادیم آخر... راه افتادیم. خودمان توی این شُل و گِل گیر می کنیم. حالا بیاییم این زردنبو را هل بدهیم. وحید گفت: - بریم رودخونه فصلی این ماهی ها رو ول کنیم توی آب شفاف. با اینکه می دانستیم آخرش می ریزند به کشکان و آب ارده ای رنگ و گل آلود ولی همگی موافق بودیم. سه تایی رفتیم سمت رودخانه. با چکمه و دستکش و لباس های گِلی. یک ساعتی تا اذان ظهر مانده بود. رودخانه از سمت کوه می آمد و از زیر جاده می گذشت و می ریخت به کشکان. یک رودخانه فصلی.