نوشته اسماعیل واقفی قسمت سی و یک ام صبح زود عباس می‌آید و دیگر داد نمی‌زند. شش نفری می‌پریم بالای نیسان سفید کمپرسی دار و می‌رویم. عباس می‌گوید چند تا خونه دیدم دونه دونه باید بریم. فقط یکی اتاق و آشپزخانه. جلوی چند خانه معطل می‌شویم. صاحبخانه اش نیست. می‌رویم به همان خانه دیشبی. صاحبخانه گفته بود حمامش را هم تمیز کنیم که دیشب وقت نشده بود. دوباره، کارواش، بازی در آورده. عباس می‌گوید: به خدا امانته مواظب باشین آب توش نریزه. اعتمادش را جلب می‌کنیم که باشه حتماً. خودش دوباره می‌نشیند تا کارواش را از سجاد بگیرد و درست کند و ما میخندیم. او هم همراه ما می‌خندد. ما به او و کارهایش می‌خندیدیم او نمی‌دانم به چه. دلش دریاست. آبی است. صاحبخانه با دخترو همسرش می‌آید. دخترش می‌گوید حیاط را هم بشویید. عباس می‌گوید نه آب نداریم چند جای دیگه باید بریم. کارواش راه می‌افتد و سجاد دست به گان. من و وحید هم خاک های حیاط را تمیز می‌کنیم. مجتبی هم می‌رود کمک سجاد و کف و دیوار حمام را از گِل و لای وحشتناک چسبنده تمیز می‌کند. قلب خانه ای است که از گل و لای انباشه شده است. از کینه ها. از گناه های چسبنده. از چیزهایی که نمی‌گذارد به خدا برسیم بهراه خدا برویم. اگر سجادی باشد که رو به خدا سجده های کثیر داشته باشد شاید قلب ما هم تمیز شود. سجاد درون ما دیگر سجده نمی‌کند برای خدا. سجاد بر وزن فعال. زیاد سجده نمی‌کند برای خدا. یا اگر زیاد هم سجده می‌کند برای خدا نیست. برای ایزد منان نیست. برای پروردگار یکتا نیست. کسی می‌تواند قلبش را پاک کند از گل و لای که سجاد درونش فقط برای خدای یکتا سجده کند. نه برای خدایان دورغین. نه برای اله های ساختگی. آیا دیده ای کسی که هوای نفس خودش را می‌پرستد. آیا دیده ای؟ دیده ای؟ أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَىٰ عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَىٰ سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَىٰ بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ. (ای رسول ما) آیا می‌نگری آن را که هوای نفسش را خدای خود قرار داده و خدا او را دانسته (و پس از اتمام حجت) گمراه ساخته و مُهر (قهر) بر گوش و دل او نهاده و بر چشم وی پرده ظلمت کشیده؟ پس او را بعد از خدا دیگر چه کسی هدایت خواهد کرد؟ آیا متذکر این معنی نمی‌شوید؟ من، تو، همه آنهایی که هنوز نتوانسته ایم دردانه خلقت را از پس پرده غیبت ببینیم و بیاوریم همین گونه ایم. یکی مان کمتر یکی مان بیشتر...هر کار می‌توانیم باید برای خودمان بکنیم. یکی رحما بینهم باشیم، یکی اشداء علی الکفار. تا می‌توانیم باید دوست را خوشحال کنیم و دشمن را عصبانی. آقایمان گفت بروید به مناطق سیل زده. سربازش سردار سلیمانی هم گفت مدافع حرم می‌خواهی باشی برو مناطق سیل زده. ما آمده ایم تا یار را خوشحال کنیم. عبا و عمامه را هم بر دوش گرفته ایم و بیل می‌زنیم تا دشمن را عصبانی کنیم تا بفهمند بیل زدن ما فقط کمک انسان دوستانه به سبک آمریکا و دشمنان بشریت نیست. تا بفهمند اسلام و ایدئولوژی ماست که می‌گوید به بشر کمک کنیم. تا عصبانی شوند دشمنان غربی و داخلی از این عبا و عمامه به سرهای چکمه پوش. تا آنانی که گربه رقصانی میکنند پوزه شان به خاک بخورد. تا دهانشان بشکند. دهان های گشاد اینستایی نجس شان. همین تفاله های مغز پوسیدهِ باقی مانده از نسل وُدکا و تریاک و حقارت. این مملکت باید از مغز های پوسیده که عاشق آمریکا هستند پاک شود. آقایان و خانم های سلبریتی و لا سلبریتی، ایزد خودتان را هوی نفس قرار ندهید که مهر بر قلب و چشم و گوشتان خواهد خورد و بیچاره خواهید شد. تا غافل می‌شوم عباس رفته کارواش را گرفته و خودش دارد فعالیت می‌کند... به خاطر همین دوبرابر طول می‌کشد کارمان. دوباره با وحید می‌خندیم. بچه‌ها تمام گِل های کف حیاط را کنده اند. بچه‌ها ایوان را هم شستند آب کف حیاط جمع شد. شروع کردیم با زمانی و وحید و حرمزه و مجتبی حیاط بزرگ را طی زدیم. ده متر در پانزده متر. شاید هم کوچکتر، البته بدون باغچه. به زمانی گفتم : - می خوای تا خانم صاحبخونه هست بگم یه دختر لر برات پیدا کنه. - نه. نگی ها. آبروریزی میشه. - نه بابا. چرا خب. پسر به این خوبی. در حین طی زدن به حاج خانوم و دخترش گفتم: - حاج خانوم این رفیق ما خیلی پسر خوبیه زمانی داشت طی میزد. با حالت عادی. وقتی این جمله را گفتم سرش را بالا آورد با حالت خاصی نگاه کرد که یعنی نگو. گفتم: - این آقای زمانی کار خونه هم بلده وحید و حرمزه زدند زیر خنده. زمانی سرخ شده بود. سرعتش در طی زدن دوبرابر شده بود. ادامه دادم که - این آقا محمد رسول ما خیلی هم پسر خوش اخلاقیه غذا هم بلد درست کنه. نگاه کنید چقدر خوب طی میزنه.