#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سی و چهارم
شیرزن بیرون بود. برایمان از مسجد میان وعده آوردند مثل دیروز صبح که یادم رفت بنویسم. داداش خیلی روی دقیق بودن این خاطرات حساب نکن. من اینها رابرای تاریخ نمینویسم برای دلم مینویسم. برای دل اون طلبه ای مینویسم که شاید اسمش را یا شاید رسمش را توی این خاطرات ببیند و لبخندی بیاید روی لبهایش. همین... برای حرمزه مینویسم برای وحید برای شمس برای ایزدی برای زمانی برای سجاد برای همه ی بچه های با معرفتی که زن و زندگی و خانه و درس ومشق و کار وبارشونو ول کردن و اومدن توی منطقه بدون هیچ امکانات رفاهی حتی اولین نیازهاشونم اینجا تامین نمیشد. یعنی یک دستشویی تمیز هم نداشتند... همانهایی که زودتر از ما آمدند و ایزدیها هم جزشان بودند. همانهایی که هیچ کدامشان خاطراتی ننوشتند تا ریا نشود. آب از سر من گذشته من مینویسم. باید بنویسم. سید مرتضی امر کرده. امر مولوی هم نباشد امر ارشادی که هست. سید مرتضی آقای شهیدان اهل قلم است. ما که باشیم که به ندای سید لبیک نگوییم... سید جان لبیک. دستی بر آر و ما را از گل ولای گندیده نفس بیرون بکش. ما را از پرستش هوای نفس باز دار. نفس ما را نزد خودمان خوار دار.
میان وعده مان را خوردیم. ما منتظر گلابی های برجام بودیم ولی خب سیب های درجام نصیبمان شد. سیب های زرد تَسُّر الناظرین. جام همان ظرفهای شیشه ای است دیگر. مثل همین همین شیشه هایی که سیل شکست شان و آمد توی خانه های مردم.
برگشتم توی اتاق. جلّ الخالق عباس از آن موقع تا حالا هنوز داشت کمد را میشست. یعنی سجاد کارواش را داده بود عباس ولی به صورت کاملاً نامحسوس داشت برای عباس تصمیم سازی میکرد بدین صورت که باریکه های گل و لای شره کرده از درزهای کمد را به عباس نشان میداد و میگفت ببین خیلی زشته که صاحب خونه بیاد ببینه هنوز تمیز نشده. وحید که اصلاً بیلش را زده بود زیر چانه اش و داشت تیم دو نفره عباس و سجاد را سیر میکرد. یعنی سجاد یک قدرت قانع کنندگی داشت بیا و ببین. یعنی باید میفرستادیمش آمریکا قانعشون میکرد که صنعت هسته ای شونو بدن تا دیگه تحریمشون نکنیم. بعد که بر میگشت تازه میفهمیدن که اِ چه کلاهی سرشون رفته. وقتی هم که توی رآکتورشون بتون میریختند ما قرارداد و پاره میکردیم و به ریششون قاه قاه میخندیدم. ولی خب متاسفانه نشد که سجاد رو بفرستیم. میپرسی چرا؟ خب معلومه دیگه. سجاد باید خونه های مردم رو تمیز کنه وقت نداره. ان شاالله یک وقت دیگه.
آقا القصه این دو نفر اینقدر این کمد روشستن و شستن که آب تانکر تموم شد. یعنی یک تانکر آب رو خالی کردن روی کمد بدبخت. آخرشم عباس گفته که هرچی گل و لای توی اتاق بشورین و حداقل یک اتاق تمیز داشته باشه بنده خدا.
شیرزن که آمد گفتیم آب تانکرتان تمام شد مادر. کمد را شستیم برایتان و یکهو زمانی گفت: البته کمدش زیادی آب خورده به درد نمیخوره. شیرزن هم گفت خب بکندیدش بیاندازیدش بیرون. وحید گفت:
- نه مادر خراب نشده
شیرزن گفت:
- من که چیزی نگفتم شما گفتین خراب شده منم گفتم بندازینش بیرون.
زیر لب چیزهایی گفت که به نظرم یک خورده ای... میفهمی.... آره! یعنی شش نفر آدم عَنَر عَنَر بلند شدین اومدین یک ساعته یک کمد شستین فقط. در حال جمع کردن بودیم که زمانی خیلی خوب کار میکرد. گفتم یک ثوابی کرده باشم. یک لفظی آمدم که :
- مادر شما چند تا بچه دارین.
یادم نیست چند تا گفتن بعد نگاهی به زمانی کردم. شاخک های زمانی تکان خورد. گفتم مادر همه شون پسر هستند؟ گفت که نه! دو تا دختر هم دارم و همه بچه هام هم ازدواج کردن ده دوازده تا هم نوه دارم. زمانی داشت شیلنگ را جمع میکرد. خب میدونید من دلم نازکه نمیتونم ببینم یک جوانی عزب باشد و من دستم برسد و کاری نکنم. دیگه ضربه رو زدم و گفتم مادر این دوست ما خیلی پسر خوبیه. زمانی سرعت کارش زیاد شد.
دیگه ادامه ندادم که قلیه را از مزه نبرده باشم. زمانی البته از ما بیشتر توقع داشت. چون تاکید هم کرده بود که چیزی نگوییم به نظرش خیلی بد شده بود. ولی اصلنم بد نشد. خیلی هم خندیدیم....جای شما خالی. آقا جمع و جور کردیم و رفتیم یک خانه دیگر.
عباس گفت:
- بچهها این خونه فقط دو تا اتاق داره
یعنی اینو گفت، من و وحید یک لبخند ریزی زدیم و گفتیم:
- داداش حله، بی خیال.
دو تا اتاق داره یعنی تا سه ساعت معطلیم. وسایلو ریختیم پایین که عباس اومد گفت: بچهها این خونه برقش وصله مواظب باشین برقتون نگیره. خانه آن طرف جاده بود. خسارت خاصی ندیده بود. ولی خب گل و لای آمد بود تا نصف اتاقها را گرفته بود. دو تا پسر جوان داشت صاحبخانه. یکی شان هیکل تنومندی داشت. به زمانی گفتیم: بیا بریم زمانی. گفت آقا من دیگه با شما نمییام.