#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت هفتم
حکیم به من گفت:
- چاییت سرد نشه فرزندم
بعدش بلند شد و به رستم گفت:
- ای تهمتن بتاز بر این جِلف مردک مُزلَّف.
رستم تازید و تازید. به ژولیوس تازید. به من تازید. به سهراب تازید. به دیو سپید مازندران تازید. به اسفندیار تازید. به سِلم و تور تازید. به ایرج و تورج تازید. به گُرد آفرین تازید. به وشم گیر تازید. به وَشتی همسر خشایار شاه نتازید. به نعمان بن بشیر پدر زن مختار هم تازید مختار اومد یه چک زد تو گوشش رستم دیگه نتازید. همه دیدیم که رستم رفت افتاد تو چاهی که شغاد کنده بود همانجا شغاد را دوخت به یک درخت و بعدش مرد. توی چاه رستم گفت:
- مرد ایستاده می میرد!
بعد از کشته شدن رستم، ژولیوس دمش را روی کولش گذاشت و شروع کرد به کشور گشاییدن. خوبِ خوب که کشورش را گشایید رو کرد به خسرو که روبروی حکیم نشسته بود و گفت:
- اگه مردی زنگ خونه بیرون واستا!
خسرو پرویز گفت:
- هیچ وقت یک ایرونیو تهدید نکن.
با این جمله، ما تحتِ ژولیوس سزار شروع به سوختن کرد، بوی بدی همه روم را برداشت. همه از روم کوچ کردند. روم خراب شد. شهرهاش خراب شدند. معبد پانتنون ویران شد. کلزئوم خراب شد.گلادیاتورها مریض شدند. برج کج پیزا افتاد و شکست. گالیله پای برجِ افتاده ی پیزا نشست و یک دل سیر گریه کرد. شیخ بهایی گفت بهایش را بدهید برجتان را می سازم ، اینبار صافِ صاف. شیخ بهایی ایستاده بود پای کار. مهندسی می کرد برای گالیله. نقشه را کشید و گالیله دنبال کارهای شهرداریش می دوید. شهردار روم دو تا از معاونانش را فرستاد. ارشمدیس و فیثاغورث آمدند برای ساختن برج. شیخ بهایی چند بار تذکر داده بود که اگر دقت نکنید دوباره کج خواهید ساخت و آنها دقت نکردند. برج کج شد. سنگ های مرمر ریختند روی سر مردم. خسرو با صد هزار لشکرِ تا مغز مسلح آمده بود. ارسطو گِل لقط می کرد. ارشمیدس آب می ریخت روی کاه ها تا خیس بخورند و کاه ها را با گِل ها قاطی می کرد. ارسطو گفت:
- زمستونای روم خیلی برف و بارون میاد. اگر دوباره کج بسازیم، کاهگل روی پشت بوم برج بند نمیشه ها.
شیخ بهایی برگه های شهرداری را امضاء نکرد. ارسطو ناراحت شد. گالیله تف انداخت روی زمین برج. شاپور اول، والرین را اسیر کرد. دختر والرین دیوانه شد. می رقصید و می رقصید. فیثاغورث آمده بود تماشا. شیخ بهایی نگاه عاقل اندر سفیهی به فیثاغورث انداخت و دختر والرین را برای پسر فرمانروای ساوه نشان کردند. یک انگشتر فیروزه نیشابور و یک تکه پارچه چادری فرستادند برای دختر والرین. سربازان خسرو، دختر والرین را بردند و به آن هفتاد دختر تحویل دادند.
⭕️
@havaseil