به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت هجدهم🔰 اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند.
قسمت نوزدهم🔰 - یا ذی المعارج، ای دارنده مقامات بلند، کاری کن. و ذی المعارج کاری کرد کارستان. کوزه را زن سیمرغ سوار آور. زن گفت: - داداش این بود امانت داری ات. گفتم: - تو تا اینجا آمدی تا کوزه را برایم بیاوری؟ چطور مرا پیدا کردی؟ چطور کوزه را پیدا کردی؟ گفت: - از اولش به من گفته بودند کوزه را فراموش می کنی و باید برایت بیاورم. نگران نباش یک دل سیر گریه کنی بخشیده می شوی. من هم نشستم و یک دل سیر گریه کردم. ملائک به من نگاه می کردند و بالا می رفتند. بالا می رفتند و بالا می رفتند. یکی شان که تازه رسیده بود گفت: - چه نشسته ای که فرا خوانده شدی. گفتم: ولی من باید بروم به قله قاف برای " او " شوکران صد در صد ببرم. مَلِک دستم را گرفت و گفت این راه توست و من باید به بالا بروم. باید به محل تلاقی برسم. گفتم: - من هم می خواهم محل تلاقی را ببینم. خیلی آشناست. - اگر می خواهی با من بیایی، پس، بیا تا برویم. - بگذار کوزه را بردارم. و او گذاشت. زر ورق دور کوزه باز شده بود و تمام واژه هایش گم شده بودند. روی رفتن نداشتم. کوزه را برداشتم . از داخل کوزه نامه ای افتاد بیرون که رویش را هفتاد دختر امضا کرده بودند با این مضمون که واژه ها جایشان امن است. وتو می توانی تنهایی به قله قاف بروی و " او " منتظر توست هنوز. دستم را روی قلبم گذاشتم شوکران صددر صد سر جایش بود. مَلِک گفت: - بنوش! - قرار است ببرم برای او، " او " که روی تپه منتظر است. - واینجا تپه ای از تپه های خداست. و تو همان اویی. ❗️ @havaseil