هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 تکیه زده به درخت کاج توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می‌کرد. نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ معجزه بود یا بلای ناگهانی؟ برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود. یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود، لرز به جانش افتاد. برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره‌اش کرد. مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید! مثبت بود... و می‌دانست که نمی‌تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته‌ی جدیدش منها کند. هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی‌خواست بیشتر از این دور از هم بمانند. مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش. ذهنش پر بود از کشمکشهای یک نفره. ارشیا هنوز سرد بود. لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت: _لیمو شیرین داره. زودتر بخور تا تلخ نشده. _برای من همه چیز تلخ شده. داشت نگاهش می‌کرد. لیوان را برداشت و کمی چشید. هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره قلبش ریخت. بازهم دردسر. شوهرش پرسید: _چرا برنمی‌داری؟ با استرس گفت: _مه لقاست ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد. می‌خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد، مثل همیشه. اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد:"از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن. تو گناهی‌ نکردی که نگران باشی. هیچ‌وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران بهت ظلم کنند". به چشم‌های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت. دیوانه شده بود انگار. ارشیا انگار به صحنه‌ی حساس فیلم رسیده باشد بی‌حرکت خیره‌اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش توی فضای اتاق پیچید: _الو... همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟ سعی کرد محترمانه برخورد کند: _ببخشید، سلام. _هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟ مه‌لقا زد زیر گریه‌. جوری‌که حتی ریحانه هم اگر نمی‌شناختش، احساساتی می‌شد. نفس عمیقی کشید و گفت: _خداروشکر حالا یکم بهتره. خطر رفع شده. _بعد از سه بار اتاق عمل رفتن تازه میگی بهتر شده؟ خب حق هم داری. تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه، حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من! حس می‌کرد رگ‌های سرش کشیده می‌شود. دلش می‌خواست معذب نباشد و راحت حرف بزند. ناخواسته لحنش برای جواب دادن، تند شد. _شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟ لحظه‌ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه‌لقا بود که پیچید. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3