🍁
🔴
رمان ســارا
پارت پانزدهم
در اتاقمو زدن، در رو باز کردم، عمه پشت در بود. لبخند زد و لبخندی زدم بهش...
_بیا بیرون دیگه، چیکار میکنی تو اتاق؟ مثلا مهمون اومده براتونا!
_این حرفا چیه؟ شما که مهمون نیستی، الان میام، لباسامو عوض میکردم!
_بابت امروز اصلا ناراحت نشو! همین حمید، فک میکنی چندمین خواستگارم بود؟ شیش یا هفتمی! دختر واسش خواستگار میاد! تا اونی که تو تقدیرت هست پیدا نشه، شوهر نمیکنی! نگران هیچی هم نباش، هنوز 20 سالت نشده! جوونی، خوشگلی، از امروز باید آماده باشی، یا طرف نمیپسنده، یا تو... خیلی هم طبیعیه!
_ ناراحت نیستم عمه، چرا فک میکنین ناراحتم؟
_ خودتو تو آینه ندیدی! قیافت فریاااد میزنه
اینو که گفت ناخودآگاه خودمو تو آینه دیدم. عمه خنده اش گرفت :
_ برادرزاده خنگه خودمی دیگ.. بیا بیرون، شیرینی داماد رو بخوریم! خواستگاری و شیرینیش... اتفاقا بخاطره شیرینی هم که شده، حالا حالاها شوهر نکن...
میدونستم داره همه تلاشش رو میکنه حال و احوالمو عوض کنه، منم تو ذوقش نزدمو و خندیدم و گفتم:
_ آره بابا، کی حالا خواست شوهر کنه!
عمه یدونه زد به شونه امو حینی که به سمت در اتاق میرفت گفت :
_ زودتر بیا
_ چشم
لباسامو تو کمد گذاشتم، خواستم برم بیرون ک گوشیم زنگ خورد، شماره آشنا بود، جواب دادم،
صدای پشت تلفن گفت :
_ سلام..
از تعجب شاخ درآوردم...
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️
@havayeadam 💚