🍁
🔴
رمان ســارا
پارت نوزدهم
با دیدنم تو اون حال، جیغ بلندی کشید، گیج شده بود و اینو با تمام وجودم حس میکردم!
فوری شماره اورژانس رو گرفت، تو ذهنش درگیر بود که به بابام خبر بده یا نه! بعد با خودش گفت، حالا ببرمش بیمارستان اگه چیزه مهمی نبود، خبر نمیدم نگران بشه!
تو این فاصله، لباس تنم کرد. با دستمال دهنم رو تمیز کرد و مدام گریه میکرد.
اورژانس اومد. منو بردن بیمارستان..
فوری معده ام رو شست و شو دادن...
تو تمامی مراحل من مثله یه بیننده که داره فیلم میبینه، همه رو میدیدم.
بعد حس کردم از نوک انگشتای پام یه چیزی واردم شد. حس گرما میگرفتم، تا اینکه انگار این انرژی به ملاجم رسید!
هینِ بلندی کشیدم و نشستم رو تخت!
گیج بودم از اتفاقاتی که برام افتاده بود، احساس میکردم ساعتها و شاید روزها داشتم عذاب میکشدم
اما در نهایت خیلی خوشحال بودم که برگشتم و حال عجیبی داشتم.
مامان که رو صندلی کنارم بود، از تعجب و شوک بهم خیره شده بود!
_ چی شد؟ خوبی عزیزم!
_ نمیدونم، نمیدونم!
انگار زبونم قفل شده بود، مغزم قفل شده بود!
حالا که یه فرصت دیگه خدا بهم داده بود، احساس خیلی خوبی داشتم! حس میکردم خوشبخت ترینم!
لحظه شماری میکردم برم خونه امون، برم تو اتاقم، خودمو خدا، خلوت کنیم...
مامان گفت:
_چیزی میخوای برات بیارم؟
در عینه اینکه هم گشنه بودم هم تشنه، اما اصلا دوست نداشتم لب به چیزی بزنم!
_نه، فقط بریم خونه
_ بذار دکتر بیاد، بپرسم ازش، اگه مشکلی نیست، بریم خونه!
_ساعت چنده؟
_یک و نیم شب!
_بابا کجاست؟
_رفته کمپوت بگیره
_فهمیده...؟
_نه، نذاشتم بفهمه، گفتم مسموم شدی!
سکوت کردم، ازشون خجالت میکشیدم!
مامان چشماش پر از سوال بود، که خودم میدونم سوالاشو، اما نمیخواستم هیچوقت ازم بپرسه، چون جوابی براش نداشتم!
چی میگفتم، میگفتم برای چه دلیل مسخره ای خودکشی کردهبودم...!
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️
@havayeadam 💚