💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت بیست و یکم یه خانم همسن مادرم اومد سمتم، بعد از سلام و احوال پرسی گفت: _ چن
🍁 🔴 رمان ســارا پارت بیست و دوم فهمیدم که همون خانمه است، برای گذاشتن قراره خواستگاری. تو آشپزخونه بودم که مامان اومد تو آشپزخونه، با لبخند گفت: _ با این مسجد رفتن، آخر خودتو انداختی ها خنده ای که بیشتر شبیه ریسه رفتن بود، زدم و گفتم: _ دخترت خوشگله دیگه، کاریش نمیشه کرد اومد جلو و بغلم کرد و گفت: _ قربونت برم که اینقد بزرگ شدی، خانم شدی، بد عادتم کردی، چند وقته آشپزی نکردم. تنبل شدم، بری و خونه خودت، دیگه نمیتونم آشپزی کنم. _ خودم غذا میپزم و میارم واست، حالا کی میخوان بیان؟ _والا خیلی عجله داشت، گفت فردا شب، منم گفتم با همسرم مشورت کنم بهتون خبر میدم _پس بعد از شام، من که رفتم تو اتاقم، بهش بگو، خجالت میکشم _باش، خیالت راحت بعد از خوردن شام، به اتاقم رفتم. سجاده ام همیشه تو اتاقم پهن بود. اصلا رفتن تو اتاقم مساوی بود با نشستن سره سجاده! عاشق خدا شده بودم ، خدایی که بهم رحم کرده بود، خدایی که قطعا فرصت بهم داد تا جبران کنم گذشتمو، دیگه اصلا سمت گوشیم نمی‌رفتم! مگر کسی تماس می‌گرفت! منی که تا گوشیم دستم نبود، شبا خوابم نمی‌برد، الان تا دو رکعت نماز نخونم، نمیتونم آسوده بخوابم! مامان گویا با بابا صحبت کرده بوده و دوشب دیگه قراره خواستگاری رو گذاشتن. مامان برعکس سری قبل، اصلا استرس نداشت. منم همینطور، آرامش عجیبی داشتم. نه دغدغه لباس داشتم نه دغدغه اینکه اگه نپسندن چی... یعنی به تمام معنا خودمو، سرنوشتم رو سپردم دست خدا ، از این بابت آرامش وصف ناپذیری داشتم. و اما یکشنبه رسید.. ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚