♥️↓ صدای بگو ومگوهایی از سنگر شنیده می شد... حسین ریزه می خواست به خط مقدم بره اما فرمانده می گفت‌حسین آقا حالا برای شما زوده... و او اصرار می کرد وخواهش ...من به شما ثابت می کنم که زود نیست ! چند روز بعد حسین ریزه غیب شد ، همه نگران بودند اما تلاششون بی فایده بود... بچه ها چشمشان به یک عراقی کوتاه قدی افتاد که داشت به سمت خاکریز خودی میومد...  کمی که جلوتر اومد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحش رو به دوش گرفته بود ... ...خواستم بهتون ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتره💯 -سرباز روح الله 🌷 ═🍃🕊🍃════ ☔️@sedaybaran