خُب میوه که شستهست، کیک هم تقریبا داره آماده میشه و چای هم در حال دم کشیدنه...
خیلی خوشحالم اخه «حُسنا» یکی از دوستان صمیمی دوره دانشگام میخواد بیاد خونمون
روزای خوبی باهم داشتیم هر پنج شنبه به مزار شهداء بهشت زهرا میرفتیم و کل مسیر رو از دغدغههای انقلابی که داشتیم صحبت میکردیم...
حسنا دوتا بچه داره، منم اتاق پسرم علی جون رو با اسباب بازی ها آماده کردم تا بچه ها مشغول بازی بشن و ما هم بتونیم یه دل سیر باهم صحبت کنیم
زنگ خونه به صدا در اومد، درب رو باز کردم حسنا با یه جعبه شیرینی و دوتا بچه قد و نیم وارد خونمون شد
همینطور که در حال خوشحالی و خوشامد گویی بودم، سعید و سهیل بعد از یه سلام مختصر، دوییدن روی مبل نشستن و هر کدوم یه تبلتی در اوردن و مشغول بازی شدن
❗️خیلی تعجب کردم، از حسنا بعید بود بچهاش این مدلی باشن
گفتم: بچه ها بدووین برین تو اتاق که کلی اسباب بازی براتون آماده کردم
گفتن آخجون و پریدن رفتند تو اتاق
به حسنا گفتم: قضیه تبلتها چیه❓
حسنا گفت: من تو فضای مجازی «جهاد تبیین» دارم، برای اینکه بتونم قوی کار کنم و بچه ها بهم گیر ندن، برای هرکدومشون یه دونه تبلت خریدم تا از وظیفه جهادیم جا نمونم❗️
با این حرفش کل معادلات ذهنیمو بهم ریخت، قلبم خیلی تحت فشار رفت، بحث رو عوض کردم
ولی کل مهمونی رو تو فکر این حرفش بودم «از وظیفه جهادیم جا نمونم»
اخه چه جهادی بالاتر از تربیت فرزند❓
🚨همه دنبال تربیت دیگرانیم و دشمن در حال تربیت فرزند ما🧑💻
(البته بعدا با حسنا صحبت کردم و حرفم رو پذیرفت و اولویت رو به تربیت بچهاش گذاشت)