داستان جالب یک ازدواج💕 من از دوران نوجوانی دختر همسایه رو که یک نسبت دوری هم با ما داشت و میخواستم ولی خوب هم حجب و حیا هم ملزومات فامیلی دست و پام و بسته بود هیچ وقت جرات نکردم خواسته دلم و نه به خودش نه به کس دیگه نشون بدم. بیست و یکی دو سالم بود یک دایی سی ساله هم داشتم داييم خيلي اهل زن گرفتن نبود ولی مامانم و مامان بزرگم اصرار اصرار که باید زن بگیره دیگه دیر شده چند تا دختر براش در نظر داشتن يكيش هم همین دختر همسایه ما بود. داييم مرتب دعوا داشت که من نمیخوام ازدواج کنم ولی مامانم و مامان بزرگم قبلا یکی دوباری چادر انداخته بودن سرشون خود سر رفته بود خاستگاری و بعد دایی من نرفته بود و خلاصه جنجال شده بود برای همین ایندفعه مصر بودن که داییم وحتما با خودشون ببرن من رابطه ام با داییم همیشه خوب بود ولی تا فهمیدم دختری که من میخوامش تو لیست زنهای منتخب براش یکم باهاش سرد شدم. دایی ما خیلی تیز وبز بود سريع متوجه شد احتمالا من یکی از این دخترها رو میخوام چون همشونم آشنا و فامیل بودن نشست سر فرصت از زیر زبونم کشید بیرون که کدومشونه منم بهش گفتم یکم فکر کرد گفت صبر کن من این دختر وبرات جور میکنم فقط به من اعتماد کن. بلند شد رفت به مامانم اینها گفت من دختر فلانی و میخوام، همون دختر مورد علاقه من، حتى من نزدیک بود باهاش دعوام بشه که من بهت گفتم چرا باز رفتی همون و گفتی گفت کارت نباشه خلاصه چون اشنایی از سمت بابام بود بابام زنگ زد خلاصه و مختصر گفت ما برای یک امر خير مزاحمتون بشیم اونها هم قبول کردن روز خاستگاری به منم گفت بيا قبلش بهم توضیح داده بود برنامه اش چيه وگرنه كشته بودمش اولش مامانم مخالفت کرد که بچه نمیبریم خاستگاری این نباید بياد، به من بیست و یک ساله میگفت بچه. البته خدایی هم برای زن گرفتن بچه بودم، نه کاری داشتم نه چیزی فقط رفته بودم سربازی و عصرها دم دکون بابام وايميسادم پول تو جیبم و در میاوردم بلاخره هر جور بود منم خودم چپوندم بینشون راه افتادیم رفتیم تو مراسم خاستگاری همون اولش تا اومدن صحبت های جدی و شروع کنن بابام اشاره کرد به داییم گفت اقای داماد داییم گفت من نه این شازده پسر اولش همه اومدن بخندن که یعنی شوخی بود بعد دیدن خیلی جدیه همه ساکت شدن اخمها رفت تو هم داییم خیلی پر رو ادامه داد که این جوان میخواد ازدواج کنه دلشم پیش این دختر گیر من که اهل ازدواج نیستم خودم چندتا دوست دختر دارم ولوله افتاد اگر فامیل نبوديم سرمون و شکسته بودند اومدیم بیرون تو خونمون دعوا مرافعه شد اگر مادربزرگم این وسط دخالت نکرده بود بابام که ابروش رفته بود يكيمونو کشته بود ولی مادر بزرگم نشست صحبت کردن که داییمم وقتی بیست سالش بوده گفته من زن میخوام به خاطر بچگیش کسی تحویلش نگرفته الان دیگه سنش جوری که زیر بار نمیره بابام که اینو شنيد يكم نرم شد دعوا خوابید ولی تا یکماه با هیچ کس حرف نميزد اخرشم نگو نشسته با مامانم صحبت کرده که حاج خانم راست میگه این تا زن میخواد بدیمش بره تا نیوفتاده تو خط رفیق بازی مامانمم قبول کرده بود بابام خودش رفت با بابای دختر صحبت کرد معذرت خواهی کرد اونها هم چون بابام و خیلی دوست داشتن قبول کردن. بعد اون بابام گفت اگر میخوای ازدواج کنی آدم باش کار کن صبحها ساعت شش ونیم میرفتم در مغازه رو باز میکردم تا دوازده یک شب کار میکردم وقتی دید جدی ام به طور رسمی رفتیم خاستگاری و ازدواج کردیم داییم چهل و هفت هشت سالش الان ولی هنوز مجرده بعد اون قضیه دیگه کسی جرات نکرد مجبورش کنه بره خاستگاری. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷@hayatetayebe1