تماشایش رقم می‌زد خروج از دامن دین را بنا کرده است در چشمش فلک قصر شیاطین را اگر دور تو می‌گردد نظر بر ظاهرت دارد که پیچک خشک می‌خواهد تن گل‌های غمگین را به عشق اولت شک کن، که در این شهر و این دودش درختان شوم می‌دانند باران نخستین را مگو این شاخه‌ی تنها که تنها یک ثمر دارد چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را به این سو هم نگاهی کن، نگاهی درخورم؛ یعنی تفنگ ِمیرزا مشکن غرور ِ ناصرالدین را چرا جامِ بلورینی بلغزد بر لبِ سینی؟! چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟! تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی به اشغالت درآوردی دلِ من، این فلسطین را کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی بپوشد سایه‌ی شعرت فروغ هـر چه پروین را غزل‌هایی که بر رویت اثر گفتی ندارد را برای ماه می‌خواندم نظر می‌کرد پایین را سر از سنگینی فکر وصالت درد می‌گیرد به بستر می‌برم اما همین سردرد سنگین را به خوابم آمدی حالا، نفس بالا نمی‌آید بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را؟ @Hayrani