✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی 
⚔ 
#جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت 
#چهل
✨صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... 
هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: 😡🗣👋
_شیر مادرت، 
#حلال بود. منم به تو لقمه 
#حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... 
بعد هم رو به آسمان بلند گفت: 
_خدایا! منو 
#ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... 
💎بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ...🚶💎
چند لحظه صبر کردم ... 
رفتم سمت پدرم و کنار مبل، 
#پایین_پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو 
#بوسیدم ... 
هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... 
همون طور که سرم پایین بود گفتم: 
_دستی که 
#به_خاطرخدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی 
#منم_به_خاطرخدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم 
#فاسقی بود که داشت جوان ها رو 
#گمراه می کرد ... .
_مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ...😒
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم ... که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که 
_ 
#علمای_وهابی تصمیم گرفتن یه 
#جلسه_عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق 
#خروج از کشور رو ندارم ... .✈️✋
با خنده گفتم:😁
_خوب بزارن. هر سوالی کردن 
#توکل بر خدا ... 
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:😠
_می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، 
#حکم_مرگت رو صادر می کنن ... .
ولو شدم روی تخت ... 
می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .😨
چشم هام رو بستم و گفتم: 
_خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .😔🙏
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم☺️👌
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh