🍃🌺رمـــان ..🌺🍃 قسمت 👈🏻👈🏻راوی : فاطمه از آزمایشگاه که بیرون امدم🔬 لرزی به تمام وجودم وارد شد٬ لرزی توأم با شادی و ترس.. آرام آرام به سمت خانه قدم برمیداشتم و ذکر میگفتم📿 ٬این روزها تنها ذکر ٬ قوت دل لرزان فاطمه بود. به در خانه رسیدم ٬کلید🗝 را درون قفل چرخاندم و صورت سرشار از نگرانی مهدیس روبه رویم نقش بست.😥 مهدیس دختر ۱۶ساله ی طبقه بالایمان که بسیار مهربان و دوست صمیمی رقیه است.☺️ صورتش به رنگ گچ شده و چشمانش به سرخی میزند در دلم غوغایی میشود که جسمم را تسخیر میکند.😱 -سلام عه خوبید فاطمه جون ؟😊 -سلام گل دختر تو خوبی؟😍 -ممنون ام . من برم خیلی عجله دارم فعلا..🏃‍♀ و من حتی فرصت نکردم بگویم خدانگهدارت. خرید هارا کشان کشان بالا میبردم که در راه رو مامان ملیحه (مادرهمسرم)را دیدم.🙃 -عه سلام مامان جون خوبید ؟چرا توراه رو ؟چیزی شده؟🤔 -سلام مادر تو خوبی کجا بودی دلم هزار راه رفت. اِم چیزه بیا بریم تو . -باشه٬بفرمایید داخل...☺️ بازهم همان پریشانی اما این بار در چهره مادر نمایان شده بود..😢 چادرم را از سر درآوردم و روی کاناپه انداختم ٬ سریعا شومینه را روشن کردم🔥 امروز بیست و سوم بهمن ماه سال ۱۳۹۴است . سرمایی سوزناک از لبه پنجره ها سر باز میکند و بوی برف داخل خانه می آید❄️ .دست های قرمز شده از سرمایم را جلوی شومینه میگیرم و انگشتانم گز گز میکند.🌬 رو به مامان ملیحه که برمی گردانم دور خود میچرخد و یک آن نگاه نگرانش در نگاه یخ زده ام گم میشود.😕 -فاطمه جان آخه تو این سرما چرا رفتی خرید؟میزاشتی بابا حسین(پدر همسرم)می رفت. -مادرجون نگران نباشید من خوب خووبم☺️ . دست هایش را به نرمی نوازش کردم و روی چشم هایم گذاشتم تمام بدنم از حس مادرانه اش پر شد😌. اما او سریع دستانش راکشید و جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه سر داد😭 .شانه هایش به شدت میلرزید روی زمین زانو زد ٬ نگران کنارش نشستم و گفتم : -مامانی اخه چرا گریه میکنید قربونتو... حرف از دهانم خارج نشده بود که در همان جا ماسید.😞 صدای جیغ زینب از طبقه پایین آمد 😨.مامان ملیحه نگران به من نگاه کرد اما من چادر مشکیم را برداشتم و پله هارا دوتا یکی کردم و به طبقه پایین رسیدم٬ در چهارچوب در ایستادم صحنه پیش رویم لحظه ای مانند پتک بر سرم زد 😱 زینب در آغوش خانجون غش کرده بود و همه یاحسین میگفتند و میگریستند 😭. هیچ کس حضور مرا احساس نکرد انگار من تنها فقط تماشا میکردم ٬مامان ملیحه بازوهایم را می فشرد و من تنها نگاه می کردم . زنگ در به صدا درآمد نمیدانم چرا داوطلبانه به سمت در دویدم🏃‍♀ ٬انگار آن در کلید همه این سوال های بی پاسخ ذهنم بود. اما ٬ در را که باز کردم دنیا بر سرم آوار شد😓 دومرد با ٱور کت نظامی روبه رویم ایستادند و مرد ریش سفید حرفی زد که مهر تایید برتمام این روایات بود... -سلام علیکم خواهر ٬اینجا منزل🌷شهید نیایشه؟ افتادن من بر زمین مصادف شد با جیغ مامان ملیحه که میگفت آقا نگوووو 😞. تمام دنیا دور سرم میچرخید😫 نفسم بالا نمیامد صورتم به کبودی میزد و دستان ضعیفم را به دور گردن می پیچیدم تا شاید راهی باز شود برای این نفس جامانده😣. مامان ملیحه فقط گریه میکرد و یاحسین💚 میگفت قلبم تیر کشید💔 و تصویر علیِ من جلویم نقش بست و فکر نبودنش مرا وادار به صدا کردن اسمش کرد و سیاهی مطلق😭. 💖✨ادامه دارد ..... ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh