🏴خاطره ای از ام الشهداء حاجیه شهربانو کاملی 😏به تو هم می گویند ! ❤️بار آخری که پسرم اسدالله عازم جبهه شد به من گفت مادر این آخرین باری است که مرا می بینی و من در این اعزام شهید می شوم، همین طور هم شد. 🔶وقتی خبر شهادتش به من رسید دستها را به آسمان بلند کردم و عرضه داشتم خدایا او را در راه اسلام عزیز فدا کردم، این قربانی را از ما بپذیر و صبری زینبی(س) به من عطا کن که مبادا با بی تابی، امام عزیز را دشمن شاد کنم و مردم را از فرستادن بچه هاشان به جبهه مردد! ناگهان احساس کردم تمام وجودم پر شد از مقاومت و صبر. ⚫️هرگز فراموش نمی کنم وقتی آن جمعیت کثیر برای تشییع آمدند، عده ای مرا به یکدیگر نشان می دادند و با کنایه می گفتند مادر این شهید آن زن است، نگاه کنید انگار اصلا برایش مهم نیست فرزندش شهید شده و ذره ای حس مادری در وجودش نیست، به این هم می گویند مادر!! 🔥افسوس چه کسی اما از حال درونی من با خبر بود که از دست دادن جوان رعنایم آن هم چه جوانی که برای عروسی اش آرزوها داشتم چقدر جگرسوز است. 💔این کنایه ها گرچه آتش به قلبم می کشید ولی یاد مصائب زینب کبری(س) و امید به شفاعت شهیدم مرا راضی به رضای خدا می کرد. ╭┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╮ 🆔 @hazratkhadijeh1 ╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯