#خداحافظ_سالار
#پارتبیستهفتم
﷽
پای درخت نارنج رسیدیم چندتایی پای درخت ریخته بود ولی بیشتر نارنج ها لابه لای برگهای سبز و براق به شاخه ها چسبیده بودند
من نارنج های پای درخت را جمع کردم و زهرا و سارا داشتند از شاخه های دم دست می چیدند که چند خمپاره سوت نازکی کشیدند و در فاصله ای نه چندان نزدیک ما فرود آمدند
دختر ها گفتند
نمردیم و بالاخره جبهه را هم دیدیم
گفتم
جبهه جاییه که پدرتون میجنگه اینجا پشت جبهه هست
خندیدیم و بیخیال خمپاره به کارمون ادامه دادیم
وقت چیدن نارنج به روزگار کودکی ام برگشتم و به یاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانه قدیمی مان بود افتادم
به زهرا و سارا که نگاه میکردم کودکی، نوجوانی و سرنترسی که داشتم برایم تداعی میشد
تا انفجار خمپاره ای در فاصله نزدیک رشته پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم
دیگه کافیه بریم داخل اتاق
آن شب تا ساعت دو چشمم به در بود که حسین خسته و کوفته با چشمان سرخ که انگار کاسه خون بودند وارد خانه شد
شام نخورده بود شامش را که آوردم گفتم
کجا بودی؟
نگرانت شدیم
گفت
تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی می کردیم
سفره شام را باز کردم چشمش به نارنج های قاچ شده افتاد و گفت
میل ندارم از بس که صحنه های دردآور دیدم اشتهام کور شده
مردم بی خانمان از ترس هجوم مسلحین خونه زندگی شونو رها کردن و سر به بیابون ها گذاشتن
چقدر پرتقال و نارنج زیر درختا ریخته و خراب شده حتی حیوان های خانگی هم آب و غذا ندارند دست و پاشون قطع شده و از گرسنگی مردند
گفتم
ضعیف شدی اگر از غذا بیفتی نمیتونی ادامه بدی
گفت
یه کم سوپ درست کنم فردا ببرم سرکار
من خوش خیال فکر کردم حسین دلش سوپ خواسته است که از این غذا نمی خورد
برای همین گفتم
حالا این غذا رو بخور فردا هم برات سوپ درست می کنم
جواب داد
سوپ را فردا درست کن محافظم سرماخورده تب و لرز شدیدی داره باهم میخوریم
این را گفت و روی کاناپه دراز کشید تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم همونجا خوابش برد
از ساعت ۲ نیمه شب برق رفت و فن کوییل خاموش شد و هوا سرد
دلم نیومد بیدارش کنم رویش دوتا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتی اش دعای توسل خواندم
نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم برد
برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعد از نماز سر کار می رفت گرفت خوابید حتماً علتی داشت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست
صبح که از لای پرده کرکره به بیرون نظر انداختم برف سفید همه جا را پوشانده بود اولین بار بود که در سوریه برف می دیدم
یاد حرف حسین افتادم که مردم آواره توی سرما مثل بید می لرزند و بچه هاشون از سرما می میرند دیدنبرف همیشه برایم لذتبخش بود اما این بار حس خوبی نداشتم
سارا و زهرا زودتر از پدرشان بیدار شدند و تعجب کردند که چرا برخلاف همیشه تا حالا خوابیده است
حسین داشت خواب میدید ناله میکرد
دختر ها نگران نگاهش می کردند سر و صدای شلیک انفجار هم بیدارش نکرد
چه خوابی بود که خطوط موازی صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه می کرد
سارا طاقت نیاورد و تکانش داد
بابا بابا جان
حسین یکه خورد و روی کاناپه نشست و دور و بر را برانداز کرد از میان ما چشم توی چشم سارا دوخت
سارا پرسید
بابا خواب دیدی؟
گفت
آره چه خواب شیرینی
پس چرا ناله میکردی؟
خواب زینب رو میدیدم ۲۰ ساله شده بود با قیافه یکم بزرگتر از الان تو
دختر ها سر در گم شدند آنها نمیدانستند که فرزند اول ما دختر بوده دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین زینب صدایش میکرد
زینب ۲۰ روز بیشتر توی این دنیا نبود وقتی که از دنیا رفت حسین تنهایی به گورستان شهر همدان (باغ بهشت) رفت و او را دفن کرد وقتی که برگشت به قدری گریه کرده بود که چشمانش سرخ و خونین شده بود
سارا و زهرا فکر کردند که حسین از ۲۰ سالگی خانم زینب حرف میزند و او را به خواب دیده است
نخواستم بیش از این در حیرت بمانند
حسین هم چشم به سارا دوخته بود و حظ می کرد
شاید تصویر زینب ۲۰ روزه را در سیمای سارای ۱۷ ساله اش می دید
گفتم
دخترا صبحانه حاضره بعدا براتون از خواهر بزرگترتون زینب میگم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸