🌿 ✨﷽✨ عید نوروز دل و دماغ دید و بازدید نداشتم هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم اما حسین بر خلاف من خیلی زود به جریان زندگی برگشت جذبه معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرک او را حتی بیش از گذشته کرد مسیر همدان تهران را بدون راننده می‌رفت و می‌آمد گاهی نیمه شب می رسید نماز شب می‌خواند و تا صبح بیدار بود و صبح قبراق و سرحال سرکار میرفت دلم خوش بود که پس از دوسال زهرا به خانه بخت می رود و داشتیم خودمان را برای تدارک عروسی آماده می کردیم که ایران حالش خراب شد پنج سال از برداشت تومور مغزی او می‌گذشت و داشت زندگی عادی‌اش را شروع می‌کرد که یک باره افتاد و به حالت کما رفت اول توی بیمارستان بود پزشکان که قطع امید کردند به خانه آوردنش مثل یک تکه گوشت بی حال یک گوشه افتاد چشمانش باز بود اما هیچ کس را نمی شناخت روزها کنارش می‌نشستم با این دلخوشی که صدای مرا می‌شنود از گذشته های شیرین کودکی مان برایش تعریف میکردم از پشت بام های رویایی و زمستانهای سخت و رفتن با مامان سرِچشمه برای شستن لباس ها، از مدرسه ادب و سیرک هندی و تفریحاتی که بابا می‌برد و از پسرعمه سر به زیر و نجیبی که مهرش به دلم نشست از روزهای تلخ زندگی که جای شادی ها را گرفت از مرگ دایی حسین، از مریضی مامان و دوا دکترهای بی‌نتیجه، از مجروحیت های پی در پی حسین تا مرگ عمه که توی دو سه روز اتفاق افتاد همه را با گریه تعریف می‌کردم و نگاه به چشمان سفید ایران می انداختم تا با این قصه‌ها شاید احساسی از درونش بجوشد و مثل من ببارد اما فقط زل زده بود به یک نقطه، نه حرف می‌زد و نه تکان می‌خورد غذا را هم از طریق یک لوله به شکل مایعات از راه بینی داخل معده‌اش می‌فرستادند این نگاه ثابت رو به آسمان هر چشمی را می‌گریاند و هر دلی را می‌سوزاند حتی دل پدرم را که کمتر احساساتی می‌شد مغرور بود و تودار هنوز نمی دانست که ۱۰ سال است که خودش سرطان خون دارد و اگر هم می‌دانست برایش مردن یا ماندن فرقی نمی‌کرد اما به ایران که نگاه می‌کرد فرو می‌ریخت هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد خودش وقتی عید همان سال طبق رسم هر ساله عیدی درشتی به تک تک فامیل داد گفت این آخرین عیدیه که از دست من می‌گیرید اگر مرگ عمه غیر منتظره و غافلگیرکننده بود اما رنگ رخسار پدرم گواهی می داد که سرطان به تار و پود تنش پنجه انداخته و رفتنی است حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود تکیه گاهش بود که وقت افتادگی ازش می خواست که دستش را بگیرد حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور بستری داد و آب نخاع را کشید یک ساعت بعد پدرم پرستارها و دکتر را صدا زد فکر کردند که می‌خواهد دردش را بگوید همه آمدند به دکتر گفت بخواب به پرستارها گفت یا الله چرا معطلید آب نخاعشو بکشید تا بفهمه چی کشیدم؟ دکتر و پرستار ها خندیدند دکتر روحیه بالای پدرم را که دید گفت باید شیمی درمانی بشی پدرم به لهجه همدانی گفت مُردن مُردنه خِرّ خِرّش شیه؟ (ضرب المثل همدانی، مردن مردنه ناله کردنش چیه) سوزن سرم را از دستش جدا کرد کف اتاق از خون پر شد به حسین گفت بریم به ماندن در بیمارستان و شیمی درمانی تن نداد حسین با رضایت پزشک او را به خانه برد بعد از دو سه روز رفت توی حالت کما و سر یک هفته فوت کرد وقتی از سر خاک برگشتم کنار تخت ایران نشستم و برایش درد دل کردم می‌گفتم و گریه می کردم صورتم را می چسباندم به صورت مات و بی حرکتش و با اشکهام صورتش را خیس می‌‌کردم حسین که بی قراریم را می‌دید به دلداری می گفت شک نکن که دایی جان با اون همه کارهای خیری که برای غریبه و آشنا کرد یه راست رفت وسط بهشت حرفهای حسین مثل سکوتش مرهمی بر قلب سوخته‌ام بود اما تنها که می شدم تمام گذشته های تلخ و شیرینی که در کنار عمه و مامان بودم از جلوی چشم هایم می گذشت از وقتی که سالار خطابم می‌کرد و ماجراجویی هایم گل می کرد تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس می‌برد و وقت آمدن برای ما سوغات می‌آورد تا روزی که مادرم جوانمرگ شد و اشک پدرم را دیدم و تا... راستی این مصیبت ها مثل طوفان شده بودند یکی پس از دیگری عزیزی را از من می‌ستاند ایران هم که بعد از مادر و عمه سنگ صبورم بود حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکس العملی در مقابل دیده هایش نداشت حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دل هایم بود نداشت فقط حسین برایم مانده بود که وقتی می آمد آرامش را همراهش می آورد و وقتی میرفت بی اختیار آن آرامش را با خودش می‌برد حسین این قبض و بسط روحی ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود فهمید دوست داشت همیشه با نشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی که من اصلاً دوست نداشتم به آن روز فکر کنم