#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتبیستسوم🪴
🌿﷽🌿
*دوره آموزشی*
من تازه دوره آموزشی را پشت سرگذاشته و وارد واحد اطلاعات و عملیات شده بودم
یک روز یکی از هم دورههای آموزشی که در یگان زرهی بود برای دیدن محمدحسین به واحد ما آمد می خواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیت منطقه با هم صحبت کنند
من با اون بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر میکردم که او از من پایینتر است خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرفهایشان گوش دادم
بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آنها صحبت خصوصی داشته باشند
بنده خدا حرف هایش را زد و رفت
محمدحسین با ناراحتی از جایش بلند شد و با تندی به من گفت
شما هنوز نمیدانی وقتی دو نفر دارن با هم صحبت محرمانه می کنند نباید حرفهایشان را گوش دهی؟
شاید این بنده خدا میخواست حرف های شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش باخبر شود
شما نیروی اطلاعاتی هستید خودتان میدانید که بعضی مسائل محرمانه است و لازم نیست همه از آن باخبر شوند
بعد از کنار من رفت
او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت با این که عصبانی بود و برخورد تندی با من کرد اما اصلاً دلگیر نشدم چون میدانستم به خاطر خودش نیست بلکه ملاحظه کاری را که باید انجام شود میکند
من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم واقعاً درست میگفت و این درس خوبی برای من شد زیرا در دوره آموزشی به ما میگفتند هر کسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد آن روز محمدحسین با برخورد به جایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد
عارفان با عشق عارف میشوند
بهترین مردم معلم می شوند
عشق با عارف مکمل می شود
هرکه عاشق شد معلم می شود
*جزیره مینو*
محمدحسین همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچهها را در زمینههای مختلف کارآزموده کند از هر فرصتی برای این کار استفاده میکرد
رانندگی یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تاکید داشت یادم است زمانی که در جزیره مینو بودیم من تازه رانندگی یاد گرفته بودم آن روز قرار بود تعدادی از بچهها از جمله محمد حسین به شهر بروند
مقر اطلاعات در جزیره بود به همین خاطر یک نفر باید آنها را به شهر می رساند
من تازه از مرخصی آمده بودم محمد حسین رفت پیش راجی و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد
خیلی تعجب کردم چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند و قرار هم بود به شهر بروند ولی با این حال محمد حسین مرا انتخاب کرد
خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست
آنجا بود که متوجه منظورش شدم در طول مسیر نقاط مختلف رانندگی را به من گوشزد میکرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی میکردم ترسم ریخت و اعتماد به نفس پیدا کردم
این یکی از روشهای آموزشی او بود سعی می کرد بچه ها روی پای خودشان بایستند و در عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود
ایشان در برخوردها و معاشرت های معمولی به مسائل کوچکی توجه میکرد که شاید خیلی از آنها برای ما پیش پا افتاده بود اما با توجه به ظرافت و دقت نظری که داشت هیچ چیز هرچند کوچک از نظرش پنهان نمیماند
*قیامت که بازار مینو دهند*
*منازل به اعمال نیکو دهند*
*داخل سنگر*
محمد حسین بعضی وقتها شوخیهای جالبی می کرد اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند
یک بار داخل سنگر نشسته بودیم و محمدحسین مشغول شوخی بود
رو به من کرد و با خنده گفت
علی آقا یک وقت از دست ما ناراحت نشوی تقصیر خودم نیست که حرفی میپرانم اینها همه اثرات آن خونهایی است که در زمان مجروح شدن توی بیمارستان به من وصل کردند هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است
*گمنام نام آور*
در قرارگاه اهواز بودیم شب همه بچه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود نیمههای شب از خواب بیدار شدم از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم هیچ کس در محوطه نبود
وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم دیدم یک نفر دارد توالتها را می شوید با خودم گفتم
چرا این وقت شب؟
وقتی نزدیکتر شدم دیدم محمدحسین است از فرصت استفاده کرده و نیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود
با دیدن محمدحسین از خودم خجالت کشیدم هر چه باشد او فرمانده بود نمی دانستم چه کار کنم؟
جلو رفتم و از محمدحسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم اما قبول نکرد دلش می خواست تنهاباشد
اصرار هم فایده نداشت به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود
مرا کشت خاموشی نالهها
دریغ از فراموشی لاله ها
کجا رفت تاثیر سوز و دعا
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شورآفرینان عشق
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست
دلیران عاشق شهیدان مست
همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نام آورند
@hedye110