#بخوانید 👇👇👇
🌷 سالروز ولادت شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی، نماینده ولی فقیه در قرارگاه خاتم / دوران جنگ تحمیلی
⚪️ خاطراتی از شهید عبدالله میثمی👇👇
💠 تلافی رنجاندن دل بسیجیها!
🌷عبدالله برای اصلاح موهایش، از آرایشگاه صلواتی قرارگاه نوبت گرفته بود. وقتی وارد شد، دید که بسیجیها در صف نشستهاند. بلافاصله برگشت بیرون. کسی علت را پرسید. گفت: من خجالت میکشم از اینکه در صندلی اصلاح بنشینم و بسیجیها در صف باشند. گفت: این چه حرفی است؛ نوبت گرفتن یک مسئله عادی است و همه میدانند.
🌷بالاخره با اصرار دیگران نشست. وقتی از آرایشگاه بیرون آمد، عینکش افتاد روی زمین و دستهاش شکست. عبدالله لبخندی از روی رضایت زد و گفت: خدایا شکرت! این هم به تلافی شکستن دل بچه بسیجیها. خداوند میخواست با این کار تلافی کند.
📚 برگرفته از کتاب "تنها سی ماه دیگر"
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💠 سفره حاضر بود و چه غذایی....
🌷مـن بـودم و آقـای میثمی. سـوار قطـار بودیـم و مـی رفتیـم اهواز. داخـل قطـار رزمنـده زیـاد بود. بسیجی، سـپاهی، درجه دارِ ارتش، سـربازو.... ما هم بـا لبـاس بودیم. بچـه هـا وقتـی از جلـوی کوپـه ی مـا رد مـی شدند، سـعی مـی کردنـد رعایـت کنند. سـاکت مـی شـدند و آرام راه مـی رفتنـد.
🌷وقت شام که شد، نه من چیزی داشتم و نه حاجی. گفتم: چه کار کنیم، شام چی بخوریم؟ حاجی گفت: نمی دانم. من هم روزه بودم، سحری هم نخورده ام. گفتم: خوب، پس برویم رستوران قطار، چیزی می گیریم و می خوریم. حاجـی بـا اکـراه قبـول کرد، شـاید بـه خاطـر من.
🌷هـر دو لبـاس هایمـان را مرتـب کردیـم و راه افتادیـم. از سـالن هـای زیـادی گذشـتیم، تا بـه سـالنی کـه رسـتوران قطـار بـود رسـیدیم. دیدیم صـف اسـت. داخل صـف بیشـتر مـردم عـادی بودند، چندتایـی هـم بچـه هـای بسـیج و ارتـش. حاجی تا صف را دید، برگشت. گفتم: حاجی جان عیبی ندارد. ما هم می ایستیم. تازه بچه ها ما را ببینند، می روند کنار، نمی گذارند در صف بایستيم.
🌷....حاجی گفت: دیگه بدتر. اگر بخواهیم در صف بایستیم و غذا بگیریم که.... اگر هم بخواهیم حق دیگران را پایمال کنیم که از آن بدتر. ناچـار برگشـتیم. دقت کردم. حاجـی دارد آهسـته با خودش حـرف مـی زند: خدایـا خـودت مـی دانـی کـه تکبـر نمـی کنم، ولـی سـزاوار نیسـت مـن کـه سـرباز امـام زمان (عج) هسـتم، در صـف بایسـتم و دنبـال غـذا باشـم....
🌷هنوز بیش از چند قدم جلوتر نرفته بودیم که پیرمرد سیدی جلو ما را گرفت و گفت: شام خورده اید؟ گفتیم: نه، نخورده ایم. سید گفت: خدا را شکر! برای من غذا زیاد گذاشته اند. مانده بودم که این همه غذا را چه کار کنم که اسراف نشود. حاجی دستش را بالا برد و خدا را شکر کرد. بعد دنبال سید رفتیم داخل کوپه اش. سفره انداخته بود و چه غذایی هم....
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💠 رعایت بیتالمال
🌸 شهید عبدالله میثمی نماینده امام در قرارگاه مرکزی خاتمالانبیاء(ص) بود.
🍀 وقتی میخواست به جایی دیگر برود، عبای خود را درآورده و زیر بغل میگرفت ،تا جلبِ توجه نکرده و کسی او را نشناسد.
🌼 پیاده میآمد کنار جاده و سوار ماشینهای بین راهی میشد و تا رسیدن به مقصد، شاید چند بار، ماشین عوض میکرد.
🌿 بیشتر رزمندگان که در جبهه سوار ماشینهای عبوری میشدند، پشت وانت تویوتا مینشستند و کسی شانس میآورد اگر صندلی جلو، خالی میبود و در کنار راننده مینشست!
🌺 شهید میثمی، خود را مثل بسیجیان دیگر میدید و با اینکه میتوانست با تویوتای استیشن قرارگاه تردد کند، ولی حاضر نمیشد از ماشین بیتالمال استفاده نماید.