اکثر شبها موادغذایی میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد و آبروی آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود آقاسجاد وسایل را به‌ من میداد تا تحویل بدهم، یکشب که برای تحویل هدایا رفتیم فاطمه رقیه بغلم خواب بود، از طرفی گونی برنج هم سنگین بود، نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو، کمی مکث کرد بعد پیاده شد، صندوق عقب رابازکرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش رابرداشت وداخل جیبش گذاشت بعد زنگ‌خانه را زد،از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکررفتم،از این کارش دو منظور به ذهنم رسید:1.میخواست نامحرم را نبیند2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد. دلیل دوم به‌ذهنم قویتر بود چون چشمانش آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت،هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی میشناختم میخواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشدخیلی حواسش به همه چیز بود 🌷شهید سجاد طاهرنیا🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @heiatommolaemmeh