💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید ‌و او را آزار می داد... نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است 😔 _خانمی باتوام😊 مهیا به خودش اومد _با منے؟؟ 😟 _آره عزیزم میگم ادرسو میدی _اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....😒 دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان🏥 پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند _سلام خانم پدرمو اوردن اینجا😥 پرستار در حال صحبت با تلفن☎️ بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند ✋ مهیا که از این کار پرستار عصبی😠 شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید📞 _من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی😠 پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش _اروم باش عزیزم😒 _چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه😠 مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد _اسم پدرتون _احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید😳 ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید _چی شد شهاب😟 مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش _اتاق ۱۱۴ 🍃ادامہ دارد....