🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_39
زهرا_ ولی فکر کنم که الاناست که برسه.
من_ زهرا روحان نیومد؟
زهرا_میاد عزیزم. گفت براش یه کاری پیش اومده یکم دیرتر میاد.
و کمی از چای داخل فنجانش نوشید.
صدای جیغ های ایلیا و کیان که بلند شد دوتایی مثل جن زده ها بلند شدیم و رفتیم اتاق کیان.
نمیدانم چطوری رفته بودن روی تخت کوتاه کیان و حالا هر دو می ترسیدند که بیاید پایین و کوتاه سر داده بودند تا ما به دادشان برسیم...
حالا در این اوضاع ما نمیدانستیم بخندیم یا اخم کنیم تا روی این دو وروجک پرو باز نشود.
اخم های زهرا را که دیدم منم اخم کردم.
هر دو را از روی تخت پایین آوردیم و خواستیم مواخذه را شروع کنیم که مثل همیشه فرشته نجات محترم، نیلوفر رسید.
وقتی سها کنار بچه ها بود خیالم راحت بود.
با اینکه از هر دویشان کوچکتر بود اما اگر حس می کرد ایلیا و کیان کاری غیر بازی میکنند فوری می آمد و به من گزارش میداد.
نیلو مثل همیشه گرم کننده جمع بود...
شروع کرد به حرف زدن و ما را هم مشغول کرد تا ریحانه امد.
احوال پرسی ها که تمام شده ریحانه گفت:
ریحانه_ بهار ، علی پایین منتظرته. مثل اینکه گفت باید برید جایی.
من_ خوب زنگ میزدی زودتر اطلاع میدادی من ایلیا رو حاضر کنم دیگه!
ریحانه_نه باید بدون ایلیا برین .من حواسم به الی جونم هست تو بدو لباس بپوش خب؟
زیر لب "مشکوک میزنی" ارومی تحویلش دادم مانتو چادرم را از روی دسته مبل برداشتم و حاضر شدم .
✍
به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋