🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
بعد از اینکه کمی میوه خوردیم و عکس های دوران کودکیم را با هم دیدیم،به پایین رفتیم. سفرهی ناهار را در ایوان انداختیم . الحق که مامان سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز را به نحو احسن،اماده کرده بود. به کمک مهتاب سفره را چیدیم.البته محمد هم کمک مان میکرد. حس میکردم محمد زیادی به مهتاب نگاه های زیر چشمی میکند . کنار سفره از قصد ،کنار محمد نشستم . با آرنج به پهلویش زدم و طوری که فقط من و او بشنویم ،گفتم:
_قبلنا دست به سیاه و سفید نمیزدی؟
_ خواستم کمکی کرده باشم .
_اهان ! بعد نگاه هایی که به دوست من میکنی اونا چی؟ فکر نکن حواسم بهت نبود.
_ غذا تو بخور بچه .
_دیدی گفتم خبراییه. میخوای به مامان بگم برات ،مهتاب و...
چپچپ نگاهم کرد که ادامه جمله را نگفتم.
ناهار آن روز در جمعی گرم و صمیمی خورده شد . محمد و امیرصدرا باهم حرف میزدند و بابا بیشتر شنونده بود.
آن روز امیرصدرا مثل دفعه ی قبلی که دیدمش،نبود . هربار که نگاهش به من میافتاد ،زود روی برمیگرداند یا اخم میکرد. از طرفی دوست نداشتم علت را از مهتاب بپرسم . مهتاب و مامان از تغییر پوشش من خوشحال به نظر میرسیدن اما من دوست داشتم تنها به چشم یک نفر بیایم و آن هم امیرصدرا بود . اما او هیچ توجهی نداشت .
_____________________________
بعد از تعطیلات عید دوباره به خوابگاه برگشتیم. مهتاب با انرژی بیشتری برگشته بود. دیگر مثل سابق کسل نبود سر به سر من و نیلوفر می گذاشت و صدای خندهاش قطع نمیشد. از خوشحالی او من هم خوشحال بودم. اما موضوعی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و آن هم خواستگاری حسین، پسر خالهم از من بود. من دوست نداشتم به این زودی ها ازدواج کنم اما مامان و خاله، اصرار که حتماً باید ازدواج کنی. هر بهانه می آوردم قبول نمی کردند حتی بابا هم به این وصلت راضی بود آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد میکرد .راهی به ذهنم نمیرسید برای همین از مهتاب کمک گرفتم:
_حالا مشکل تو چیه؟
_من دوست دارم درسم و تا آخر ادامه بدم،کار کنم ، قصد ندارم به این زودی ازدواج کنم و مسولیت یک زندگی و به عهده بگیرم .
_این حرفارو به مامانت بگو
_گفتم ولی گوش نمیکنه . میگه تو خونه شوهرم میتونی درس بخونی.
_به نظرم بذار بیان .
_تو هم که حرف مامان و خاله رو میزنی . اصلا میدونی چیه من از حسین خوشم نمیاد .
_چرا؟ ! چه عیبی داره مگه ؟
_ هیچی ، طرف دکتره ، مطب داره ، خونه داره ، ماشین داره . ولی حسین اون کسی نیست که من دلم براش بره . من اون و مثل محمد میبینم .
_ همه این حرفا رو به پسرخاله ت هم بگو. فقط در این صورته که میتونی مشکلت را حل کنی.
_یعنی بهش بگم دوسش ندارم ؟!به این صراحت؟!
_آره اصلاً شاید اونم تورو نخواد. شاید دختری مد نظر داشته باشه.
_خدا کنه...
با دست صورتش را جلو آوردم و بوسیدم
_وای مرسی که هستی !سر نمازت دعا کن برام. فعلا من برم به مامان زنگ بزنم .
_باشه برو . ولی خودتم میتونی دعا کنی برای خودت.
_آخه میدونی چیه؟ خدا خیلی وقته صدای منو نمیشنوه.
_چرا اینطور فکر می کنی ؟ تا حالا چیزی خواستی که بهت نداده؟
_نمیدونم .شاید .
_خدا همیشه دعای بنده اش و میشنوه و جواب میده. اگه به خواستهت نرسیدی ،شاید به صلاحت نبوده یا شایدم بهتر از اونو بهت داده. صداش بزنی حتما جواب میده.
_خیلی قشنگ حرف میزنی !حرفات بوی آرامش میده.
_منم یه روزی مثل تو بودم و این حرفا رو میزدم. اما یهروز که تو اوج ناامیدی بودم .امیر صدرا این حرفا رو بهم زد. پاشو برو زنگت و بزن ، تا من به کارام برسم.
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔
@downloadamiran