#داستانک
🤔دردنیای خودغرق بودکه بادیدن چای خوشرنگ روبرویرش مشامش راپرکردازعطرچای هل دارونگاهش رابه پیرزن دوستداشتنی روبرویش دوخت...
😍+دستتون دردنکنه حاج خانم زحمت نکشین،وباشیطنت ادامه داد:ولی چه کنم که معتاده چای هلدارواین نقل بیدمشکیام.
پیرزن دوستداشتنی لبخنددلنشینی زدوگفت:نوش جونت مادر،ازاین نقلابرات نگه داشتم روطاقچه ،خواستی بری باخودت ببرحتما،یه وقت یادت نره.
😊لبخندی به سخاوت بی انتهای ننه علی میزند:ممنونم ازلطفتون،چشم.راستش من الان یه ماهه که مهمون خونتونم بابت سیدعلی پسرتون!یه ماهه که من شدم سنگ صبورتون وسعی کردم بی کم وکاست داستان زندگیشونوبنویسم،الان دیگه قسمتای پایانی کتابیم،واینکه میخوام بدونم شهیدروچه چیزی خیلی حساس بودن؟
😞پیرزن نگاهش به گل های قالی است ومیگوید:
-والامادر،علی من روی نمازاول وقت خیلی تاکییدداشت،روی ولایت فقیه خیلی اصرارداشت ،همیشه همه روتشویق به انجام واجبات وترک محرمات میکرد،میگفت تاواجب روانجام ندی مستحب قبول نیست!رویکی ازاین واجباهم خیلی حساس بود،یکی حجاب وحیای زینبی بود،یکی هم غیرت وچشم پاکی عباس گونه...
هی مادرکجایی بیای ببینی دنیااونجورنشده که شمامیخواستین وبراش رفتین...
😔بغض گلویش رامیفشاردوباصدایی لرزان میگوید:مگه من مرده باشم که بزارم غصه بخوری ننه علی...خودم صدات روبه گوش بقیه میرسونم. چادرش رامحکم درمشت میفشاردومیگوید:قول میدم،قول شرف✋
#تولیدی
#داستان
✍️نویسنده:خانم بزرگی
🌸
@hejabuni|دانشگاه حجاب