بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهم
نور آفتاب از تراس به اتاق افتاده بود...
به ساعت نگاه کردم، ۸ صبح
از تخت خواب جدا شدم و به سمت تراس رفتم، در را باز کردم.
هوا سرد بود، تراس کمی خیس بود.
حدس زدم که دیشب باران آمده.
گلدان هایم را نگاه کردم...
پژمرده و خشک شده بودند...
ناراحتی من انگار روی آنها ام تاثیر گذاشته بود...
عاشقانه گل و گیاه را دوست داشتم.
به خاطر همین اتاق خواب و تراس پر شده بود از گلدان...
این علاقه من برمیگردد به کودکی ام در باغ خان بابا.
کلافه بودم از این همه رنگ و بوی افسردگی که همه جا به خود گرفته بود...
تراس را بستم و بعد از تعویض لباس رفتم طبقه پایین...
مادر روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند...
سلام کردم و گونه اش را بوسیدم...
تمام خانه را دور زدم و متوجه شدم که جز منو مادر کسی خانه نیست!
+مامان! بقیه کجان پس؟
-عموت و مریم رفتن بیرون...کار داشتن! عمه هم رفت خونه اشون سر بزنه و برگرده.
+ آها...چیکار داشتن عمو و مریم؟
-نمیدونم مادر...صبحانه ات رو آماده کردم...برو بخور
+چشم...
یک ساعت بعد زنگ در زده شد..
در را باز کردم.
عمو و مریم بودند...
مریم آمد و سلام کرد بلافاصله دستم را گرفت و گفت :
-بدو بیا بریم بالا کارت دارم...
من از همه جا بی خبر به همراهش رفتم...
در اتاق منتظر بودم چیزی بگوید...
اما فقط از در و دیوار حرف میزد...
+مریم کلافه ام کردی...بگو دیگه!
مریم داشت فکر میکرد چه بگوید که در زدند...
+بفرمایید تو...
کسی نیامد و دوباره در زدند...
مریم با چشم اشاره کرد خودم در را باز کنم...
پوفی کردم بلند شدم و در را باز کردم...
با دیدن صحنه پشت در شوکه شدم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛