دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_نهم عمو رفت طبقه ی پایین تا من آماده شو
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم. عمو چشمش که به من خورد چند لحظه خیره به من نگاه کرد... لبخندی زد و حرکت کرد... چیزی نگفت اما همین لبخند رضایتش برایم دلنشین بود. -ریحانه برای سفرت چی لازم داری عزیزم؟ +همه چیز رو جمع کردم عمو،مامان هم برام تغذیه درست کرده ... کمی جلوتر، عمو رو به روی یک فروشگاه نگه داشت و پیاده شدیم! وارد فروشگاه شدیم و عمو یک چرخ برداشت و کنار هم حرکت کردیم... +عمو چیزی لازم داری؟ - یکم خوراکی و اینا بگیریم ،هم برای فردا سفرت هم امشب که میدونم خوابت نمیبره تا صبح... عمو خوب مرا میشناخت... راست میگفت! من هر وقت هیجان زده میشدم خواب و خوراکم بهم میخورد..‌‌. -ریحانه اصلا دلم میخواد هر چی دلت میخواد بگیری... +عمو منکه چیزی لازم ندارم ...ولی حالا که اصرار میکنی تا ورشکستت نکنم از اینجا نمیرم -منو از چی میترسونی بچه؟ هرچی دوست داری بردار... چرخ را از دست عمو آزاد کردم و حرکت کردم... من عاشق قفسه چیپس ها و شکلات و لواشک بودم... ترجیح دادم حرف عمو را زمین نندازم و تا میتوانم خرید کنم... ‌ بعد از خرید کمی دور زدیم و آبمیوه خوردیم... برای شام باید به خانه میرفتیم... مامان زهرا قرمه سبزی بار کرده بود... این‌را از عطر و بوی غذایش که حتی در حیاط هم پیچیده بود فهمیدم... +سلاااام مامان ...خسته نباشی مامان اول به ۸ تا کیسه ی پر از خرید در دست های من و عمو خیره شد و با تعجب پرسید : -اینا چیه؟ خیر باشه نذری میخواین بدین؟ عمو خنده ای سر داد و گفت: -نه زن داداش ،برای ریحانه اس... مامان همچنان در شک خرید های ما بود! به سمت گاز رفتم و در قابلمه قرمه سبزی را برداشتم... چشمانم را بستم و از لذت بویی کشیدم ... +به بهههه چی کار کرده ماماااان... میز را چیدیم و مشغول خوردن غذا شدیم... تمام حواسم پی فردا بود‌‌‌. استرس و هیجان شدیدی داشتم. ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛