بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتاد
در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم.
عمو چشمش که به من خورد چند لحظه خیره به من نگاه کرد...
لبخندی زد و حرکت کرد...
چیزی نگفت اما همین لبخند رضایتش برایم دلنشین بود.
-ریحانه برای سفرت چی لازم داری عزیزم؟
+همه چیز رو جمع کردم عمو،مامان هم برام تغذیه درست کرده ...
کمی جلوتر، عمو رو به روی یک فروشگاه نگه داشت و پیاده شدیم!
وارد فروشگاه شدیم و عمو یک چرخ برداشت و کنار هم حرکت کردیم...
+عمو چیزی لازم داری؟
- یکم خوراکی و اینا بگیریم ،هم برای فردا سفرت هم امشب که میدونم خوابت نمیبره تا صبح...
عمو خوب مرا میشناخت...
راست میگفت!
من هر وقت هیجان زده میشدم خواب و خوراکم بهم میخورد...
-ریحانه اصلا دلم میخواد هر چی دلت میخواد بگیری...
+عمو منکه چیزی لازم ندارم ...ولی حالا که اصرار میکنی تا ورشکستت نکنم از اینجا نمیرم
-منو از چی میترسونی بچه؟
هرچی دوست داری بردار...
چرخ را از دست عمو آزاد کردم و حرکت کردم...
من عاشق قفسه چیپس ها و شکلات و لواشک بودم...
ترجیح دادم حرف عمو را زمین نندازم و تا میتوانم خرید کنم...
بعد از خرید کمی دور زدیم و آبمیوه خوردیم...
برای شام باید به خانه میرفتیم...
مامان زهرا قرمه سبزی بار کرده بود...
اینرا از عطر و بوی غذایش که حتی در حیاط هم پیچیده بود فهمیدم...
+سلاااام مامان ...خسته نباشی
مامان اول به ۸ تا کیسه ی پر از خرید در دست های من و عمو خیره شد و با تعجب پرسید :
-اینا چیه؟ خیر باشه نذری میخواین بدین؟
عمو خنده ای سر داد و گفت:
-نه زن داداش ،برای ریحانه اس...
مامان همچنان در شک خرید های ما بود!
به سمت گاز رفتم و در قابلمه قرمه سبزی را برداشتم...
چشمانم را بستم و از لذت بویی کشیدم ...
+به بهههه چی کار کرده ماماااان...
میز را چیدیم و مشغول خوردن غذا شدیم...
تمام حواسم پی فردا بود.
استرس و هیجان شدیدی داشتم.
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛